شهید غلام حسین باغی تاریخ تولد : 1335/09/04 تاریخ شهادت : 1359/11/20 محل شهادت : نامشخص محل آرامگاه :قم - امامزاده ابراهیم
زندگی نامه
زندگینامه شهید غلام حسین باغی
درسال 1335 درروستای سریزد واقع در7 کیلومتری شهرستان مهریز استان یزد درخانواده ای مذهبی و روستایی در ماه شعبان کودکی به دنیا آمدکه نام اورا غلامحسین گذاشتند. غلامحسین در کودکی به بیماری خطرناکی مبتلا شد آنچنانکه بیم آن می رفت که این گل نوشکفته پرپرشود ولی ازآنجاکه خدامی خواست روزی او را به قربانگاه عشق خود بپذیرد با نذرو نیازهای مادرش در ماه محرم سلامتیش را باز یافت وزندگیش با سرزندگی و شادابی ادامه یافت از همان کودکی درچهره اش هیبت وجذابیت ودربازوانش قدرت وزور ودرپاهایش چابکی وشادابی نمایان بود، مادر از بازیگوشی هایش به تنگ آمده بود وپدرش کتاب های مذهبی و تاریخی برایش می خواند کتاب هایی درخصوص زندگی حضرت معصومه (س) و اهمیت شهر مقدس قم و ظهور امام زمان (عج) ، در همین سالها با شروع خشکسالی در روستا مردم به شهرها هجرت کردند پدر غلامحسین شهر مقدس قم را به علت مذهبی بودن و به امید برکت در رزق و روزی و اعتقاداتش درباره ظهور امام عصر(عج) انتخاب کرد بنابراین در یکی از شبهای سرد زمستان سال 1341پدربزرگ به درخواست پدر غلامحسین او را به همراه خانواده ش به شهر قم آورد، زندگی جدید او دراین شهر مقدس باعشق به نقطه آشنای شهر که حرم حضرت معصومه (س) بود آغازشد. مادربزرگ او همواره آرزوی زیارت حرم مطهر را تا لحظه مرگ باخودداشت و این را غلامحسین به خوبی می دانست.
در آن زمان پدر او در تهران مشغول به کار بود، او که بزرگترین فرزند خانواده بود در نبود پدر بیشترین مسئولیت رابه عهده می گرفت برف هارا پارو می کرد، آب در آب انبار ذخیره می کرد، خانه را تعمیر می کرد و در تابستان ازخردهفروشی سر خیابان گرفته تا کارهای سخت وطاقت فرسا انجام می داد وبه کارهای دسته جمعی علاقه فراوانی داشت. مادر به دلیل هوش و ذکاوت غلامحسین او را به مکتبخانه سپرد تا خواندن قرآن را فرا گیرد و با معارف آن رشد یابد او در کنار مادر می نشست و قرآن تلاوت می کرد، بارها دست مادر و بچه های کوچکتر را گرفته بود و با ذوق و شوقی فراوان به حرم حضرت معصومه (س)می برد تا زیارت کنند، درهشت سالگی کمی دیرتر از همسالانش به مدرسه رفت ولی چون خواندن ونوشتن رادرمکتب فراگرفته بود درکلاس دوم ثبت نام شد هوش و زیرکی غلامحسین موجب شد زبانزد دوستان و همسالان خود باشد از ظلم بیزار بود و چنانکه مادرش می گوید درزیر زمین خانه عکس شاه را به دیوار نصب می کرد و آن راهدف قرار می داد و سوراخ سوراخ می کرد یکبارهم بخاطر پاره کردن عکس شاه از کتاب درسی اش درمدرسه تنبیه شد؛ غلامحسین در نوجوانی جذب جو مذهبی مدرسه فیضیه شد صفاو سادگی طلبه های مدرسه او را تحت تاثیر قرارداده و بارها درحلقه درس وبحث آنان شرکت می کرد وبا ذوق و شوقی فراوان آنچه را آموخته بود برای مادرش تعریف می کرد روزی مادرش دید که او نماز غفیله میخواند از او خواست که به او نیز بیاموزد غلامحسین با خوشحالی بسیار با مادرش شروع به خواندن نماز غفیله کرد در همین زمان او نزد پدرش شاگرد بنایی می کرد و در اندک مدتی استاد گچ کار شد او برای همسایه های ناتوان بی مزد کار می کرد و همیشه مورد دعای خیرشان بود، پس ازرسیدن به مرحله جوانی همزمان با درس خواندن در حوزه علمیه، دوستانش را دور خود جمع می کرد و جلسات مذهبی وآموزش مفاهیم قرآن تشکیل می داد. در ماه محرم در مسجد محل نوحه خوانی می کردو در هیئت های مذهبی شرکت داشت، جمعه ها برای خواندن دعای ندبه به مهدیه تهران می رفت ودر دعای ندبه مرحوم کافی حضور می یافت او همچنین جلسات سخنرانی آیت الله فلسفی را شرکت می کرد، به خواندن نشریه ها و کتاب های مذهبی اصرار داشت و با مرکز دارالتبلیغ قم همکاری داشت از جمله فعالیت های تبلیغی او که مورد تقدیر نشریه پیام شادی قرار گرفت شعری بود که خود در همان سن و سال کم سروده بود، قبل از سربازی چون جوان باسواد و کارآمدی بود در یکی ازهتل های قم مشغول به کار شد ولی پس از مدتی با رد پیشنهاد هتل در خصوص ورود او به ساواک ، محل کار خود را ترک کرد و مدتی در ذوب آهن اصفهان به کار پرداخت با شروع انقلاب غلامحسین خود را برای خدمت سربازی معرفی کرد هم خدمتی هایش ازایمان و تقوا و پایبندی ش به مسائل مذهبی و شجاعتی که او در بیان اعتقاداتش داشت بسیار یاد کرده و دوستانش نمازهای مخفیانه و با خلوص او و شجاعتش را در وقایع انقلاب نظیر ایستادن در مقابل سربازان مسلح در واقعه حمله سربازان به خیابان شهدای قم و درگیری در جریان میتینگ ضد انقلاب با یکی از افراد برگزارکننده میتینگ را شایسته هم اویی می دانند، غلامحسین همچنین در تسخیرلانه جاسوسی حضور داشت وبه عنوان نیروی تعلیم دیده به مردم آموزش می داد او که خود در کلاس های حوزه شرکت می کرد در واقعه مدرسه فیضیه جان دوستش غلامحسین را با شجاعتی بی نظیر نجات داد.
بعدازانقلاب از ذوب آهن اصفهان به شرکت جنرال موتور(پارس خودرو) رفت و از همانجا به منطقه کردستان و مهاباد اعزام شد و در نبرد با احزاب منحله و آزادسازی شهرهای آنجا خدمت کرد. در روزهای آغاز جنگ تحمیلی در حالیکه خانه ش در تهران نیمه کاره بود و منتظر تولد اولین فرزندش بود به جبهه سوسنگرد اعزام شد و پیغام داد همسروفرزندش را به قم وخانه ی پدرش منتقل کنند.
سرانجام در20بهمن 59 درحالیکه تنها یکبار فرزند شیرخوارش را دیده بود با اصابت گلوله به همرزمان شهیدش پیوست او از اولین شهدای مدفون در گلزار شهدای امام زاده ابراهیم شهر مقدس قم می باشد.
آثار
- یادداشت ها
01/07/1359- اول مهرماه 1359 از رادیو شنیدم که احتیاج به سرباز 56 دارند روز دوم مهر خود را به پادگان عشرت آباد معرفی کردم و برگه ی آماده واعزام به خدمت دریافت کردم، در ورقه آماده به خدمتم قید کردند که 07/07/1359 جهت اعزام به جبهه در پادگان عشرت آباد حضور داشته باشم ، من ازشرکت به مدت3روز برای مهیا شدن و انجام کارهای اعزام مرخصی گرفتم.
07/07/1359- ساعت 10:00 صبح روز چهارشنبه بود که خودم را به پادگان معرفی کردم، رأس ساعت12:00 سواراتوبوس شدیم وساعت13:00 ما به پادگان سلطنت آباد رسیدیم و بعد از ورود ناهار خوردیم و لباس های ارتشی مان را تحویل گرفته و پوشیدیم وهمچنین به ما پتو نیز دادند، بعد از غروب در ساعت 19:00 سوار اتوبوس شرکت واحد که دوطبقه بود کردند هراتوبوسی 100نفرکه حدود 5عدد اتوبوس آمد وبعد از سوار شدن به سمت راه آهن حرکت کردیم، درهمین حین به ما گفتند شاید که ما دراین پادگان جزء گردان 1و گروهان 25 ماندیم ودرپادگان حدود 3هزارنفربودیم که یک عده ازبچه ها با اتوبوس به شهرهای دیگراز قبیل خرّم آباد بردند ولی من وعده ای ازهمکارانم از ساعت 22:00 شب به مدت 2 ساعت درراه آهن ماندیم، تمام شهر در خاموشی فرورفته بود وقتی ازپادگان به راه آهن می آوردند اتوبوس واحد خاموشی می رفت ومردم درخیابان ها ما را تشویق می کردند، من درراه آهن لباس هایم را به یکی ازدوستان دادم وگفتم این را ببر منزلتان و او برد، بامداد 08/07/1359 سوارقطاراکسپرس درجه1سوارشده و حرکت کردیم.
08/07/1359- نزدیک به صبح بود که در قزوین قطارایستاد و مااز قطار پیاده و سواراتوبوس هایی که قبلاً در آنجا مستقر بودند شدیم وبه پادگان لشکر19زرهی قزوین آمدیم ، در پادگان قزوین ابتدا مارا تقسیم کردند هرکه به هرجا می خواست تقسیم می شد یعنی لشکر 92همدان درتمام این شهرها واحد دارد :همدان – زنجان و چند شهر دیگر که در نهایت من با یک یا دونفرازهمکاران به همدان اعزام شدیم.
09/07/1359- روزچهارشنبه 9 مهرماه از پادگان به طرف تهران حرکت کردیم.
10/07/1359- ساعت6:00 صبح روز پنجشنبه بود که مرخصی گرفتم وآمدم ترمینال و سوار اتوبوس شدیم و به طرف قم حرکت کردیم وروز5شنبه ساعت12:0ظهر به قم رسیدیم که مادروبرادرزنم رادیدم و چون عروسی یکی ازدوستان بود به اتفاق برادر ومادرزنم به عروسی رفتیم و ناهار را در عروسی خوردیم و ماندیم وشب رادرقم ماندیم.
11/07/1359 - تا صبح سری به دوستانم زدم تاساعت12:00ساعت 2:00 بعدازظهر ناهاررادرقم میل کردم، ساعت3:30 بعدازظهرسوارماشین شدم وبه سوی همدان به حرکت درآمدم.
12/07/1359 - ساعت 30/6بودکه به همدان رسیدم وآمدم به پادگان قهرمان همدان ، شب را در پادگان خوابیدم و فردا من به اتفاق 2نفرازدوستان خود را به گروهان 227تانک معرفی کردیم.
04/08/1359- تاریخ ورود به زندان دزفول (به دلیل مخالفت و درگیری با فرمانده های هم عقیده با بنی صدر )
20/09/1359- پنجشنبه ساعت 12:00 ظهر بود که از زندان دزفول آزاد گردیدم وبه گردان 224 [[[تیپ 3 همدان]] آمدم.
03/10/1359 - تاریخ ورود به منطقه جنگی اهواز به نام نظامیه امروز چهارشنبه صبح ساعت 30/5 بود که از سکوی نظامی پیاده شدیم وهم اکنون ساعت چهار بعد از ظهر است که یادداشت شد.
04/10/1359- تاریخ ورود به منطقه سوسنگرد، امروز شنبه بود که وارد منطقه جنگی شدیم.
15/10/1359- حمله لشکر قزوین تیپ همدان ازجبهه سوسنگرد، هم اکنون دوشنبه ساعت 10:00 صبح است.
29/10/1359- مرخصی و دیدن فرزندم فهیمه متولد21/10/1359.
اکنون که یادداشت می کنم ساعت 5 بعدازظهراست،یک عددحلقه فیلم رنگی درتاریخ 08/10/59به عکاسی شهره واقع در خیابان امام خمینی اهواز داده ام چاپ کنند که قرار شده تاریخ 18/10/1359به من تحویل دهد که هنوز نرسیده ام تحویل بگیرم وحدود 50تومان هم بیعانه داده ام یک حلقه ی فیلم هم درساکم گذاشته ام که هنوز وقت نکرده ام که بدهم آن را ظاهر بکنند ویک حلقه فیلم هم درساک دارم که باهاش عکس نگرفته ام حدود 24/14فیلم است یعنی یک فیلم 24تایی است.حدود 3عددنامه نوشته ام که هنوز آن را در داخل پست نینداخته ام وداخل جیبم است.
اندیمشک لشکرقزوین تیپ3همدان گردان 227تانک صندوق پستی 62532سربازباغی گروهان ارکان
گروه خون غلام باغی oمثبت است
سیاراحمدآبادصیایه بنی صالح
- مناجات شهید
خدایا، پروردگارا ابتدا پناه به تو می آورم تویی که بزرگترین نعمت رابرای مافرستادی که مارا ازجوربندگی و از ظلمت وبدبختی رها کردی. خدایا شکر می کنم که دراین دنیا ماندیم وحکومت اسلامی رادیدیم، شکر که رهبری همچون خمینی به ماهدیه کردی ، رهبری که قلبم برایش می طپد و تمام عضلات بدنم درمواقعی که اوراملاقات می کنم از شوق می لرزد. خدایا از عمرمابکاه وبرعمر اواضافه کن و سایه ی اورا برسر ما نگهدار. پروردگارا من نمی خواهم که دراثر تصادف بمیرم، من مرگی راقبول نمی کنم جزمرگ باسعادت، شهادت آرزوی من است، خدایا مارا نمیران مگر به شهادت درراهت ودر مسیر قرآن، خدایا آرزوی ما شهادت در راه اسلام است تو آرزوی ما رابرآورده ساز.
اشعار
- شعر اول
مرغ بام مهدیم من مست جام مهدیم من
عاشقی دیوانه ام من ساکن میخانه ام من
مست یک جانانه ام من محویک دردانه ام من
مرغ بام مهدیم من مست جام مهدیم من
گرمرا ازدربراند خون زچشمم گرفشاند
یامرابرخودبخواند وربه کلساران براند
مرغ بام مهدیم من مست جام مهدیم من
حب احمد شدشعارم دخترش راجان نثارم
خاک کوی هشت وچارم مدح ایشان گشته کارم
مرغ بام مهدیم من مست جام مهدیم من
بهرمن گردید جامم من نه درفکرمقامم
یارحیدرراغلامم یاعلی گوصبح وشامم
- شعر دوم
یا که آزادگی یا شهادت
رهبرت گفته رازسعادت یا که آزادگی یا شهادت
انقلاب ومرام حسینی نهضت و هم قیام حسینی
گوش کن گر غلام حسینی ای که داری به قرآن ارادت
یا که آزادگی یا شهادت نهضت گلگون کفن کربلا
باردگرکرده قیامی بپا کاخ ستم رابنموده فنا
حق نشود تابع ظلم وستم نصرمن الله وفتح القریب
لطف خمینی شده مارانصیب نصرمن الله وفتح القریب
وصیت نامه
به نام خداوند بخشنده مهربان اى پروردگار بزرگ، رضايم به رضاى تو و تنها راهى كه تو انتخاب مىكنى من مىپيمايم، آخرين راز و نياز را با تو مىكنم و تنها راهى كه تو دوست داشته باشى من عمل مىكنم. شهادت، راه شهادت بهترين راه و هدف من است، نه براى مقام و نه براى ريا، بلكه فقط براى اسلام و قرآن بزرگ، من مسلمانم و شيعه اثنى عشرى، امام اولم على(ع) و راهم، راه حسين(ع).
مىخواهم حسينى بميرم و مرگ سرخ را انتخاب كنم، من نمىخواهم داخل بستر بميرم، من مىخواهم در حال جنگ با ظالمان و مخالفان قرآن و اسلام بميرم، بهترين رهبر را به رهبرى انتخاب كردم و جانم را فداى اهدافش مىكنم، آن هم خمينى بت شكن، اى خمينى بزرگ، جان من كه قابلى ندارد كه فداى اسلام كنم، دوست داشتم كه بارها مىمردم و دوباره زنده مىشدم و فداى اسلام مىگشتم، اى پدربزرگ همه ايران، خمينى، (و تنها مطلبى كه مرا نگران كرده.)
پدرم، اى پدر بزرگوارم، من هيچ وقت زحمات و فداكارىهاى تو را فراموش نمىكنم، ولى بدان كه زحماتت هدر نرفته، اگر تو زحمت نمىكشيدى و فداكارى نمىكردى فرزندى مانند من، در دامان شما پرورش نمىيافت و افتخار مىكنم كه پدرى مثل تو، زحمتكش داشتم اما تنها آرزوى من اين است كه تمام گذشتهها را مورد عفو قرار دهى و مرا ببخشيد، چون من در اوايل جوانى شما را بسيار رنجاندم، من در جوانى بسيار تخس بودم اما ديگر توبه كردم.
و اما اى مادر عزيزم، محبت تو هرگز از قلبم بيرون نمىرود، اگر مرا در قبر بگذارند قلبم از هم پاشيده شود، اما محبت تو را فراموش نخواهم كرد، دامان تو مرا پروريد.
اما خانم عزيز، در عرض يك سال زندگى، بسيار راضى بودم، تو هم بايد مرا ببخشيد و اميدوارم كه در دنياى ديگر، يعنى آن دنيا، با تو دوباره زندگى خواهم كرد.
اما اى برادر عزيزم محمد، مىدانم كه قلب نازك تو طاقت مردن من را ندارد، اما چه كنم؟ بگذار خانواده ما هم شهيد داده باشد، مگر ما مسلمان نيستيم؛ برادر، تو خيلى مهربان بودى بسيار، اما محمدجان، تو بايد بيشتر از همه مرا ببخشيد، چون من خيلى شما را آزار دادم اگر تو مرا نبخشى من مىسوزم.
از محسن هم معذرت بخواهيد و تمام برادرهايم را دلدارى دهيد و بگوييد كه به اميد اين كه آن دنيا با شما خواهم بود و ديگر اين وصيت نامه را شب، و از روشنايى مهتاب استفاده كردم و نوشتم.[۱]