محمد حسن مختاری ترشیزی | |
---|---|
| |
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | کاشمر |
شهادت | 1360/09/08 |
محل دفن | باغمزار |
یگانهای خدمت | [[]] |
سمتها | رزمنده |
جنگها | جنگ ایران و عراق |
شغل | دانش آموز |
خانواده | نام پدر:علیاکبر |
کد شهید: 6012145
نام : محمدحسن
نام خانوادگی : مختاریترشیزی
نام پدر : علیاکبر
محل تولد : کاشمر
تاریخ شهادت : 1360/09/08
تحصیلات : نامشخص
شغل : دانش آموز
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است.
نوع عضویت : سایر شهدا
مسئولیت : رزمنده گلزار : باغمزار
خاطرات
عشق شهادت
هر سال در ماه مبارک رمضانها براى خودمان دوره قرآن داشتیم در شب آخر که قرآن را ختم کردیم قل هو اللَه احد به برادرم افتاد به او گفتم که شما آرزویتان برآورده مى شود و ان شاء اللَّه تا سال آینده ازدواج خواهى کرد گفت: مگر تمام آرزوهاى جوانان ازدواج است پرسیدم پس آرزوى شما چیست؟ گفت من آرزویم شهادت است و طولى نکشید که ایشان به جبهه رفت و به شهادت رسید.
خواب و روياي ديگران در مورد شهادت شهيد
بعد از فوت مادرمان فقط پدرم و حسن و برادر کوچکترم در خانه پدرى ام زندگى مى کردندکه دو برادرم در یک اتاق مى خوابیدند در یکى از شبها که حسن به جبهه رفته بود خواب دیدم که در همان اتاق دو کبوتر سفید هستند زمانى که در را باز کردم یکى از کبوترها پرواز کرد هر چه سعى کردم او را بگیرم نتوانستم هر چه دنبالش دویدم تلاشم بى ثمر ماند و آن کبوتر سفید از نظرم پنهان گشت صبح که از خواب بیدار شدم قضیه را براى یکى از همسایگان مان تعریف کردم او گفت آیا کبوترى که پرواز کرد سالم بود؟ گفتم بله گفت حتماً برادرت حسن خواهد آمد پس از گذشت مدتى خبر شهادت برادرم حسن را آوردند و بعداً متوجه شدم تاریخ شهادت برادرم با تاریخ خوابى که دیدم یکى بوده است.
روزه
برادرم عزیزم حسن تقریباً 8 سال بیشتر سن نداشت که درماه مبارک رمضان تمامى روزه هایش را گرفته بود زمانى که پدرم هدیهاى به عنوان اولین سال که روزه گرفته به ایشان داد او قبول نکرد و گفت این روزه گرفتن من تنها وظیفه است که مى بایست انجام مىدادم.
عشق به جهاد
زمانى که برادرم حسن دفترچه نمرات اعزام به خدمت گرفت تاریخ شروع خدمتش براى پنج دى ماه بعدخورده بود اما ایشان از شوقى که براى رفتن به جبهه داشت مى خواست زودتر برود. مادرم علاقه زیادى به او داشت و به او مى گفت تو که تاریخ اعزامت پنج شش ماه دیگر است صبر کن همان موقع برو اما او مى گفت: مادر جان این یک وظیفه شرعى است و امام گفته است و باید زودتر بروم. تا اینکه موفق شد از طریق بسیج به جبهه اعزام شود و در منطقه بستان در همان بار اول که به منطقه رفته بود به درجه رفیع شهادت نائل گردد.
دستگيري از ضعيفان
زمستان بود و ما به محلهاى رفته بودیم که مقدارى وسایل بین مردم فقیر تقسیم کنیم در حین تقسیم متوجه شدیم که دو بسته ماکارونى کم است با رد پاییکه آنجا مانده بود متوجه شدیم کار بچهاى ده دوازده ساله است خواستم بروم و آن دو بسته را پس بگیرم اما حسن گفت: نمىخواهد برودى کسى که این دو بسته را برداشته حتماً احتیاج داشته و گرنه بر نمى داشت و ثانیاً برویم چه بگوئیم و یقه یک بچه را بگیریم؟!