شهید محمد رضا جنتی خواه

محمدرضاجنتی‌خواه‌
6009.jpg
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد سبزوار، 1345/01/01
شهادت 1365/10/30
محل دفن شهدا
سمت‌ها رزمنده‌
جنگ‌‌ها جنگ ایران و عراق
خانواده نام پدر:محمدحسن‌



تاریخ تولد : 1345/01/01 نام : محمدرضا محل تولد : سبزوار نام خانوادگی : جنتی‌خواه‌ تاریخ شهادت : 1365/10/30 نام پدر : محمدحسن‌ مکان شهادت : تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : سایر شهیدان استان خراسان نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده‌ گلزار : شهدا



خاطرات

  • جابر یکی از همرزمان محمد رضا می گوید: از رود خانه رد شدیم.چهار تیر به کرابی اصابت کرد وبه روی سیم خاردارها افتاد. وقتی به همراه چند نفر به بالای سر او رفتم مدارکش را دیدم که روی زمین افتاده است آنها را برداشتم و در جیبش گذاشتم سپس برای شناسایی منطقه ای به همراه کرده به جلوتر رفتم ولی وقتی که بر گشتم دیگر او را ندیدم. چهار به دنبال جنازهاش همه جا را گشتم وپیدایش نکردم تا اینکه بالأخره خودم اسیر [[عراقی ها شدم.
  • یک بار محمد رضا به همراه بازده نیرو برای خنثی کردن مین راهی منطقه می شوند ساعت 12 شب که عملیات بود نیروهای تحت امر او گفتند: تعداد ما برای خنثی کردن این همه مین بسیار کم است و ما از عهده خنثی کردن آنها بر نمی آییم. اگر اصغر داورزنی اینجا نبود به راحتی همه را خنثی می کرد از طرفی هم چون نمی شود بر خلاف دستور امام رفتار کرد و تبعیت از فرمانده واجب است شروع به خنثی کردن مین ها نمود در این هنگام محمد رضا به دستشویی می رود و موقعیکه بر می گردد می بیند نیروها در حال گریه کردن می باشند می پرسد : چه خبر است چرا گریه می کنید! یکی از آنها می گوید محمد رضا جان شما گفتی که امام زمان (عج) ما را کمک خواهد کرد وقتی به میدان مین برگشتیم دیدیم همه مینها خنثی شده است.
  • در منطقه ای که کمین کرده بودیم، شب هنگام، هفت نفر برای عملیاتی که تقریباً تا نزدیکی های صبح طول کشید رفتیم و در طی عملیات یکی از بچه های مشهد شهید شد و محمدرضا به بالای تپه رفت و هدف را نشانه گرفت ولی متاسفانه گلوله به هدف اصابت نکرد ولی در همان لحظه تیری به قلبش اصابت کرد و در حالی که یا مهدی یا مهدی می گفت، افتاد سپس ما بالای سر او رفتیم که دیدم خون از پشتش می آمد من او را بغل گرفتم و چند دقیقه بعد به شهادت رسید با وجود این عراقیها به خیال آنکه این حمله ادامه فتح المبین است در حال فرار بودند و ما از این فرصت استفاده کرده و حدود 40 نفر از آنها را به هلاکت رساندیم و سپس به داخل سنگر کمین برگشتیم.
  • آخرین بار یکه محمد می خواست به جبهه برود برای خداحافظی به منزل ما آمد با همه خدا حافظی کرد بجز دختر سه ساله ام طیّبه که او هم خواب بود، محمد رضا تا در حیاط رفت ولی دوباره برگشتن گفتم: چرا برگشتی؟ گفت: فراموش کردم طیبه را ببوسم. سپس او را بیدار کرد او را بوسید رفت.
  • وقتی در جبهه مجروح شده بود و بچه ها بالای سرش رسیدند به آنها گفت: بروید و خط را نگه دارید، ما با زحمت آن را گرفته ایم ولی بچه ها به حرف او گوش نکردند و او را در آمبولانس گذاشته و به پشت خط انتقال می دهند وی تا جائیکه می رفته می گفته: نامردی نکنید مرا رها کنید و به خط مقدم بروید.
  • همرزمهای محمد رضا زود به زود مرخصی می گرفتند ولی او هر سه ماه یک بار فقط در خواست مرخصی می کرد یک بار که به مرخصی آمده بود به او گفتم: پسرم مگر آنجا چه خبر است که اینقدر دیر به دیر مرخصی می آیی؟ تو نیز مانند همرزمهایت بیشتر از مرخصی استفاده کن. وی می گفت: من در آنجا فقط می خورم و می خوابم و کار مشکلی نمی کنیم دیگر احتیاجی به مرخصی نیست. قبل از این صحبت دخترها به من گفته بودند قبلاً در قسمت آموزش مین بوده ولی حالا در گروه تخریب است به او گفتم: تو که آرپیجی زن بودی حالا چرا رفته ای گروه تخریب؟ گفت: دوست دارم در جبهه ها همه کارها را یاد بگیرم. تا هیچ وقت جلو دشمن کم نیارم.
  • سال 64 که در جبهه زخمی شده بود او را به بیمارستان امام رضای مشهد انتقال دادند.سپس عده ای از جهاد پیش ما آمده و خبر مجروحش را به ما دادند و ما هم به دیدنش رفتیم. تیری به به گردنش اصابت کرده بود. و دکترهای مشهد. می گفتند: خیلی شانس آورده چون گلوله از نزدیکی نخاعش رد شده ولی به آن نخورده است محمد رضا دائما" در صحبت هایش می گفت: امیدوارم هر چه زودتر خوب شدم و دوباره به جبهه بر گردم پر از تمام شدن دوره بستری او در مشهد، یک ماه برای استراحت به سبزوار آمد و پس از اینکه پیدا کرد دوباره راهی جبهه شد.
  • در سال 65 با هم در جبهه بودیم. در عملیاتی که می خواستند تپه های قلاویزان را فتح کنند در ایلام غرب در پایگاه ظفر بودیم. گفتم: برادر ،می خواهیم به خط برویم. گفت: احتمال دارد ما هم امشب همراه با شما وارد عمل بشویم یعنی از پشت سر هوای شما را داریم - آن زمان داداش من تخریب چی بود - بعد از اینکه ما به آن منطقه رفتیم و حدودا" 10روزی آنجا بودیم من مجروح شدم و به بیمارستانی در اصفهان منتقل شدم. سپس به سبزوار تلفن زدم که من در اصفهان هستم. خانواده نیز به برادرم محمدرضا جریان مجروحیت مرا گفته بودند که بعد از چند روزی وی به دیدار من آمد و باهم پس از اتمام دوره بستری به سبزوار برگشتیم. ولی محمدرضا همیشه حواسش به جبهه بود و می گفت: ان شاءالله زود زود خوب شوی تا دوباره باهم به جبهه برگردیم.
  • یکی از بچه های سپاه به نام اسماعیل صمنی می گفت: من تازه از مرخصی آمده بودم که محمد رضا پیش م آمد و گفت: خواهش می کنم، هر طوری شده مرا به جبهه ببرید چون سن من کم است و مسئولان مرا نمی برند بلاخره هر طوری بود او را به جبهه فرستادم. به اهواز که رسیدم به او گفتم: تو در همین جا به عنوان کمک رسان نیرو ها مشغول باش هنوز زود است که تو را به خط ببرم این را به او گفتم و خودم به منطقه رفتم. نزدیکی خط بودیم که یک دفعه محمد رضا پیدایش شد تعجب زده پرسیدم: برای چه آمده ای هنوز زود بود. تو ابتدا باید یک سری آموزش لازم را می دیدی بعدا" می آمدی که او در جواب گفت: هم آموزش را بچه ها در اهواز به من داده اند به همین خاطر من نیز به منطقه آمدم.
  • یک بار محمد رضا از جبهه آمد گفت: در هنگام عملیات حاج ربیع به من گفت که مادرت سفارش کرده که جلو نروی من نیز در آن هنگام فریب شیطان را خوردم و نرفتم. چرا مادر نگذاشتی بروم؟ مگر آنهایی که رفتند و شهید شدند خانواده نداشتند مگر مادر نداشتند؟ دیکر به من از این نصیحتها نکن چند روز بعد خانمی به منزل ما آمده بود و متوجه جریان شده بود، گفت ببین پسرم یکی از برادرانت در جبهه کردستان و دیکری در همدان است تو هم که مجروح شده ای و مادرت به عنوان سر پرست به تو احتیاج دارد پس باید پیش او بمانی. محمد رضا در جواب او گفت: هر وقت به شما گفتند:نماز نخوانید و آن را قدغن کردند من هم به جبهه نخواهم رفت تا وقتیکه جنگ ادامه دارد ما خواهیم رفت و با جان و دل از میهنمان دفاع خواهیم کرد.
  • محمد رضا چندین بار برای رفتن به جبهه به ستاد محل مراجعه کرده بودکه آنها با اعزام وی موافقت نکرده بودند. یک روز پیش من آمد و گفت: مادر خواهش می کنم در مورد موافقت نکردن مسئولان در رابطه با اعزام من به جبهه و همسایه ها چیزی نگویی چون خجالت می کشم. وقتی این حرف را شنیدم به ستاد رفتم و گفتم: اگر پسرم را به جبهه نفرستید خون خودم و بچه ام به گردن شماست. آنها گفتند: اگر این طور است خودتان او را ببرید. گفتم: پس شما چکاره اید، مگر پسر من با بقیه فرق دارد که او را نمی برید، در همین اثنا مردی که سید هم بود و او را نمی شناختیم به من گفت: نام پسرتان چیست؟ گفتم: محمد رضا کرابی. ایشان گفت: به همراه پسرت به مسجد بیا تا ترتیب اعزام او را به جبهه بدهم. سپس با وساطت و تلاشهای ایشان محمد رضا به جبهه اعزام شد.
  • یک روز به محمد رضا گفتم: می خواهم برایت به خواستگاری دختری بروم او گفت: اگر لیاقت داشته باشم شهید شوم که چه بهتر ،ولی اگر به شهادت نرسیدم ،بعد از اینکه به پیروزی رسیدیم به خواستگاری بروید.ما ان شاءالله به پیروزی خواهیم رسید و راه کربلا را برای همه تان باز خواهیم کرد.
  • یک شب خواب دیدم محمد رضا می خواهد سوار یک ماشین بشود ولی خیلی ناراحت است به او گفتم: سوار نشو، ولی او به اصرار و خواهش از من خواست تا به او اجازه دهم می گفت: زود می روم و بر می گردم من هم گفتم: اشکالی ندارد و او رفت. پس از گذشت چند روز از این خبر شهادت او رابرایم آوردند.
  • به یاد دارم در منطقه ای بودیم آب آوردن به آنجا خیلی سخت بود، چون منطقه پوشیده از شن و ماسه بود. بنا براین به پیشنهاد محمدرضا شروع به حفر زمین برای ایجاد چاه نمودیم. همانطوری که مشغول حفر زمین بودیم، شنها به داخل چاه فرو می ریخت و ما به ناچار آنها را داخل کیسه می کردیم. پس از مدتی به آب رسیدیم و بعد از چند روز با آب وضو گرفتیم و شروع به نماز خواندن کردیم. پس از خواندن نماز هنگامی که محمدرضا می خواست از کنار چاه رد شود شنهای اطراف به داخل چاه ریخت و آن را خراب کرد سپس ما دوباره چاه کندیم و بعد از چهار بار حفر چاه آقای کرابی گفت: ببین چقدر برای یک قطره آب باید زحمت کشید پس ما باید قدردان این مایه حیاتی و گرانبها باشیم.
  • یک روز محمد رضا به من گفت: آیا قبول می کنی که من به عنوان خبر نگار از تو به عنوان یک رزمنده سؤوالاتی بکنم و تو به آنها پاسخ بدهی؟ گفتم: حاضرم. سپس پرسید: چه کسی جنگ را شروع کرد؟ گفتم: صدام گفت: به چه خاطر؟ گفتم برای اینکه نانجیب است. کافر است. ما با کسی جنگ نداشتیم او شروع کرد. سپس پرسید: چگونه می خواهیم بجنگیم ؟ما که اسلحه نداریم مهمات نداریم .گفتم: خدا را که داریم. دیگر چه می خواهیم. پشتوانه ما توکل به خداست.
  • دخترم زایمان کرده بود و محمد رضا به خواهرش تلفن زده و گفته بود که به هیچ عنوان نگذارید مادر بیاید من خودم مرخصی گرفته و خواهم آمد به همین خاطر من در سبزوار ماندم تا اینکه چند روز بعد متوجه شدم محمد رضا را در حالی که به شدت مجروح شده بود آوردند وقتی او را به دکتر بردند دکترش گفته بود که او شانس آورده و خدا به جوانیش رحم کرده است وقتی او برای عمل برده بودند دکترش گفته بود او چکاره شماست آنها گفته بودند برادر ماست .دکتر گفته بود این چه استقامتی داشت با اینکه وی را بی هوش نکردم و تیری را از بدنش در حالت هوشیاری خارج نمودم اما او خم به ابرو نیاورد و اصلا" اظهار درد نمی کرد.
  • یکی از دوستان محمد رضا گفت: داخل سنگر خواب بودیم و کمی آن طرف تر پشت خاکریزها هم یک سنگر عراقی بود. شب که از خواب برخاستم متوجه سر و صدای رادیوی عراقیها شدم ناگهان دیدم محمد رضا برخواست و به طرف عراقی ها رفت تا رادیو را خاموش نماید. هر چه به وی اصرار کردم و گفتم: نمی خواهد بروی امکان دارد کار دست خودت بدهی و او بدون توجه به حرفهای من رفت و رادیو را خاموش نمود. در این هنگام یکی از عراقیها که هیکل درشتی هم داشت به داخل سنگر می آید و می بیند رادیو خاموش است آن را روشن می کند ولی محمدرضا دوباره با شهامت و شجاعت بسیار رفت و رادیو را خاموش کرد.
  • یادم می آید در ادامه عملیات فتح المبین در جبهه رقابیه و ابو شهاب مدتی با محمد رضا کرابی در یک سنگر کمین بودیم و اگر عراقی ها می خواستند حمله بکنند محمد رضا تلفنی خبر می داد هنگام ظهر برای آوردن غذا یک راه بیشتر نبود که از بالای آن منطقه هم موشک رد می شد و نخ های موشک بالای سر ما افتاد یک روز قبل از اینکه ماشین غذا به ما برسد اعلام کردند تا آماده باشیم ماهم با بیل آمدیم و روی سنگر ایستادیم و هنگامی که موشک از بالای سر ما رد شد نخش را با بیل زدیم که قطع شد و موشک سر نگون شده و افتادو ما به هدفی که می خواستیم رسیدیم.
  • یک بار به محمد رضا گفتم: در این مدت که در جبهه بودی من از دیگران شنیدم که غذا و میوه خوب نمی خوری. چرا در این مورد چیزی به من نگفتی؟ا ودر جواب گفت: کسانی که این حرفها را به شما گفته اند با اسلام و انقلاب مخالفند. به هیچ عنوان به حرفهای آنها اهمیت نده.پس از او پرسیدم: آیا از بین شما کسی به ،شهادت رسیده؟ گفت: نه هیچ کس شهید نشده ولی اندکی که اصرار کردم گفت: یکی از دوستانم به نام آقای امینی از مشهد که با هم مین ها را خنثی می کردیم ،همچنین فرمانده مان نیز بود درحین خنثی کردن مین ها شالی به دور کمرش بسته بود، وقتی علت را پرسیدیم گفت: کسی که می خواهد به شهادت برسد، باید شال به دور کمرش ببندد. بعد از چند شب خبر شهادت حاج آقای امینی را برایمان آوردند.
  • در منطقه گروهی بودیم که به صورت منظم به دشمن ضربه می زدیم و هر جا که احساس می شد نیاز به عملیات است انجام می دادیم تا اینکه یک روز عراقیها از منطقه ای که ما در آنجا بودیم عقب نشینی کردند ولی ما متوجه نشدیم. وقتی از تیراندازی خبری نشد به محمدرضا گفتم که عراقیها احتمالا" عقب نشینی کرده اند. محمدرضا گفت: نه آنها با این کارشان می خواهند به ما کمین بزنند سپس قرار شد که به سنگر عراقیها برویم و ببینیم آیا رفته اند یا نه؟ هنوز از سنگر بیرون نرفته بودیم که متوجه شدیم دو نفر عراقی بالای تپه ایستاده اند و به همدیگر سنگر ما را نشان می دهند. محمدرضا تیرباری برداشت و به من گفت: من از شیار بغل تپه به آنها نزدیک می شوم تا لااقل همین دو نفر را بزنم. گفتم: آنها توپ 106 دارند و می توانند به راحتی ما را هدف بگیرند. محمدرضا گفت: نترس بیا جلو برویم و ببینیم چه خبر است. از طرف عراقیها هیچگونه تیراندازی نمی شد. من و محمدرضا در بین درختچه های آن طرف اختفاء کردیم. سپس محمدرضا با تیربار شروع به تیراندازی به طرف آن دو نمود و آنها همانجا افتادند. تصمیم گرفتیم که بلند شویم و به سمت آنها برویم که یکباره گلوله از بالای سر ما رد شد و ما سریعا" از آنجا دور شدیم و گلوله ها به درختچه ها اصابت کرد و همه آنها را از جا در آورد.
  • وقتی مجروح شدم به همراه محمد رضا در یک اتاق بستری بودیم او می گفت: صبح همان شبی که عملیات بود، متوجه شدم خشابی روی زمین افتاده است آن را برداشتم وچون جیب خشابهایم پر بود به ناچار آن را پشت فانسقه ام گذاشتم چند قدمی که جلوتر رفتم یک تیر دقیقا به همان خشاب اصابت کرد و آن خشاب خراب شد. [۱]

نگارخانه تصاویر

پانویس

  1. سایت یاران رضا

رده

آخرین تغییر ‏۱۳ مهر ۱۳۹۹، در ‏۰۶:۲۶