شهید محمد قدمیاری
کد شهید: 6123473 تاریخ تولد : نام : محمد محل تولد : نیشابور نام خانوادگی : قدمیاری تاریخ شهادت : 1361/01/01 نام پدر : اسماعیل مکان شهادت :
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده گلزار : خاطرات
خواب و رویای دیگران درمورد شهید
موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد راوی صدیقه حیدری متن کامل خاطره
من خودم سه بار خواب ایشان را دیدم که می آمد و می گفت:من با شما را می بینم اما شما من را نمی بینید
خواب و رویای شهادت
موضوع خواب و روياي شهادت راوی معصومه قدمیاری متن کامل خاطره
محمد یک روز گفت: من خواب دیدم که شهید می شوم. برای همین رفت به مسجد روستا و پشت بلند گو از مردم حلالیت طلبید. چون م گفت: اگر من شهید شدم مدیون از این دنیا نروم
خواب و رویای شهید
موضوع خواب و روياي شهيد راوی معصومه قدمیاری متن کامل خاطره
یک شب محمد به من گفت:مادر من خواب دیدم که امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع) به من می گفتند:باید از اسلام دفاع کنید و نگذارید دشمنان بر شما پیروز شوند بعد به من گفت:شما باید رضایت بدهید تا من به جبهه بروم.
احساس مسؤلیت
موضوع احساس مسؤليت راوی صدیقه حیدری متن کامل خاطره
یکبار با هم برای درمان به کلینیک رفته بودیم در آن جا زنی را دیدم که خیلی گریه می کرد که از آن زن پرسید که چرا این قدر گریه می کنی؟آن زن گفت:ما از خرمشهر می آییم صدام به ماحمله کرده خانه و کاشانه ما را ویران کرده است زنان را به اسارت برده و کودکان را از بین برده است من همان لحظه دیدم که محمد رنگش پریده است و حالش تغییر کرد و بعد گفت:ما چطور مسلمانی هستیم که صدام به ما جمله کرده و ناموس و وطن ما را مورد نجاوز قرار داده است و ما بی توجه باشیم باید به جبهه برویم و از ناموس و وطن خود دفاع کنیم همین مسائل باعث رفتن او به جبهه شد و او در نهایت به جبهه رفت و در این راه هم به شهادت رسید.
انس با قران-قرائت
موضوع احساس مسؤليت راوی معصومه قدمیاری متن کامل خاطره
همسر محمد یک قرآن کوچکی داشت. او قرآن را از همسرش گرفت و گفت: قرآن را بده دست من باشد تا با او آرامش بیشتری داشته باشم و اگر من شهید شدم، به خاطر همین قرآن دیگران را شفاعت کنم.
همت در رفع مشکل دیگران
موضوع همت در رفع مشکل ديگران راوی سمانه قدمیاری متن کامل خاطره
همسر محمد یک روز برای من تعریف کرد که من می خواستم به همراه محمد به نیشابور بروم کنار ماشین که می خواستیم سوار شویم یک زن با بچه اش ایستاده بود محمد روبه من کرد و گفت:برای چه سوار نمی شوید آن زن گفت:منتظر شوهرم هستم رفته پول قرض کند تا بیاید برویم بچه ام را ببریم دکتر محمد وقتی این را شنید دست در چیبش کرد تا به آن زن پول بدهد اما دید خودش هم پول ندارد بعد رفت و از یکی از اهالی مقداری پول قرض کرد و به آن زن داد آن زن از او تشکر کرد و رفت.
وطن دوستی
موضوع وطن دوستي راوی صدیقه حیدری متن کامل خاطره
یکبار محمد به من گفت:حالا که صدام به وطن ما تجاوز کرده من از جبهه برنمی گردم تا آنها را از خاک میهنمان بیرون کنیم و تا زمانی که و تا زمانی که جان در بدن داشته باشم جلوی این غاصبین خاک کشورمان می ایستم و با آنها مبارزه می کنم. منبع سایت: http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=16580