شهید اسماعیل قهرمانی

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
نسخهٔ تاریخ ‏۲ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۲۱:۱۸ توسط Hasani98 (بحث | مشارکت‌ها)

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به: ناوبری، جستجو
اسماعیل قرمانی
شهید قهرمانی.jpg
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
تولد 1342/03/04
شهادت 1363/12/16
محل دفن اردبیل-مشگین شهر-صاحب ایوان


زندگینامه

بِسمِّ رَبِّ الشُهَداء و الصِّدیقین شهید آبروی تاریخ است و بهانه زیستن او که زبان لاله و درخشش لطیف ستاره های سرخ را می فهمید و عاشقانه زمزمه می کرد که شهدا به عهد خود وفا کردند. شهید وارث خون خداست و ما وارث رسالت سبز او که با خون برگزیده ترین بزرگان خدا آبیاری می شوند.


چهارمین روز از خرداد ماه سال یک هزار و سیصد و چهل و دو بود. در روستای صاحب دیوان (واقع در بیست کیلومتری شهرستان مشکین شهر) در خانه ی آقای محمد قهرمانی با صدای فریاد مادری، کودکی چشم به زیبایی های جهان گشود. پدر کودک را در آغوش گرفت و کودک با گلخنده اش قلب پدر را از سرور آکنده و سینه اش را از مهر سرشار ساخت. بعد از خواندن اذان و اقامه بر گوش این طفل نام اسماعیل را بر او برگزید. روزها سپری می شد اسماعیل روز به روز بزرگتر و بزرگتر می شد. اسماعیل در یک خانواده ی هفت نفری با سه برادر و دو خواهر که خود اولین فرزند خانواده محسوب می شد زندگی می کرد. مادر شهید سرکار خانم سکینه محمدی زنی پاک سرشت و اهل زهد و تقوا است که تمام اهل محل او را به این خصوصیت می شناسند. مـادر شهید از دوره تولد شهید و دوران خردسالی (از بدو تولد تا شش سالگی) شهید چنین می گوید: شهید اولین فرزند زندگی مشترک مان بود با به دنیا آمدنش شور و نشاط خاصی با خود به زندگی مان آورد. شهید را پدرش اسماعیل نام نهاد. وضع زندگی مان از لحاظ مالی خوب نبود. پدر خانواده به کشاورزی و پرورش احشام مشغول بود و از این طریق نیاز خانواده مان را تأمین می کرد. خانواده ایی مذهبی و انقلابی بودیم در روستا از محبوبیت اجتماعی خاصی برخوردار بودیم. در آن زمان در روستای صاحب دیوان مهدکودک نبود و شهید اسماعیل هم سابقه ی حضور در مهدکودک را نداشتند. مـادر شهید از دوران کودکی (شش تا 12 سالگی) شهید چنین می گوید: در این دوره وضع زندگی مان از لحاظ مالی خوب نبود پدر خانواده مشغول کشاورزی و دامداری بود. چرخه ی زندگی مان از این طریق می چرخید از لحاظ روابط اجتماعی با همه خوب بودیم. در آن زمان در روستای صاحب دیوان مدرسه نبود و از طرفی وضع مالی مان به گونه ایی بود که اجازه ی رفتن شهید را به روستای اطراف نمی داد. دوستان و هم بازی های شهید از اسماعیل راضی بودند رابطه ی خوب و صمیمی با همدیگر داشتند. در کارها به همدیگر کمک می کردند بچه های ساده و صادقی بودند همیشه به حرف پدر و مادرهایشان گوش می دادند در اوقات بیکاری هم بازی های گروهی قدیمی انجام می دادند. مـادر شهید از دوران نوجوانی (12 تا 18 سالگی) مقطع راهنمایی ـ دبیرستان شهید چنین می گوید: در این دوره وضع مالی خانواده در حد متوسط بود از طریق کار در زمین های کشاورزی و پرورش احشام چرخه ی زندگی مان می چرخید رابطه ی گرم و صمیمی با اهالی روستا داشتیم هم چنان در همان خانه و محل قبلی خود در روستای صاحب دیوان ساکن بودیم. شهید از کودکی اش به دلیل وضع مالی بد خانواده و نبودن مدرسه در روستا سابقه ی حضور در سنگر علم و دانش را در این دوره برای مبارزه با جهل و بی سوادی را نداشت. شهید در کارهای کشاورزی و پرورش احشام به پدرش کمک می کرد. شهید از زمانی که خودش را شناخت و فهمید بازوانش توانایی برای کار کردن دارد دوش به دوش پدرش کار می کرد و باری از دوش مسئولیت پدرش بر می داشت. شهید در این دوره در ایام بیکاری به همراه دوستان هم سن و سال خود در روستا فوتبال و والیبال بازی می کردند. شهید بسیار خون گرم بود. رابطه ی خوبی با اعضای خانواده چه با من و پدرش و خواهر و برادرانش داشت. در کارها به من و پدرش کمک می کرد. وقتی من کار داشتم از بچه ها مواظبت می کرد. شهید اخلاقش نمونه بود بسیار خوش اخلاق بود چه با اعضای خانواده چه هر کس که او را می شناختند از او راضی بودند در کارهای کشاورزی از چیدن سیب گرفته تا درو کردن گندم به همسایه ها کمک می کرد همه نگرشی خوب و مثبت از شهید دارند. بیشتر دوستان صمیمی شهید در این دوره از هم سن و سالان خود در روستای مان بود تمام جوانان روستا پاک و مومن بودند دوستان شهید از لحاظ اعتقادی و اخلاقی وجه اشتراک زیادی با هم داشتند. شهید احترام خاصی به من و پدرش قائل بود. حرف شنوی خاصی از پدرش داشت در کنار پدرش با صدای بلند حرف نمی زد و از پدرش خجالت می کشید شهید بسیار دین دار بود مومن بود. در مسجد روستا پای منبر روضه خوانی و مدیحه ثرایی روحانی روستا می نشست. در ماههای محرم و صفر از عزاداران واقعی امام حسین (ع) بود. همیشه در زنجیرزنی شرکت می کرد. شهید مشکلات در زندگی را هم جزئی از زندگی می دانست در برابر مشکلات تحمل می کرد و از خداوند طلب یاری و مساعدت می کرد. از جمله آرزوی شهید زیارت کربلا بود و اینکه رزمندگان اسلام پیروز شوند و کشورمان در آرامش باشد. آقای حسین قهـرمانی (برادر شهید) از خاطرات برادرش چنین می گوید: شهید برادر بزرگ مان بود. بسیار با فهم و شعور بود مدتهایی را با هم برادر، دوست و یار و یاور همدیگر بودیم برادرم همیشه درس اخلاق و مردانگی به ما می داد. موقع رفتن به سربازی مرا گوشه ایی کشید و گفت: بعد از من تو فرزند بزرگ خانه هستی و تو باید جای خالی مرا برای پدر و مادرمان پر کنی در کارها دستِ تنهایشان نگذار. شهید راجع به جنگ می گفت: این خیال واهی دشمن است که بخواهد به ایران تسلط یابد شهید به خاطر دفاع از ارزشهای اسلامی به خاطر دفاع از خاک و ناموس و وطن مان راهی جبهه های حق علیه باطل شد. شهید در لشکر 81 زرهی باختران به عنوان رزمنده مشغول دفاع از خاک کشورمان بودند. ا زجمله وصایای برادرم این بود که سنگر رزمنده ها را خالی نگذاریم همیشه و در همه حال گوش به فرمان امام راحل باشیم. مـادر شهید چنین می گوید: همین که وقت سربازی اسماعیل فرا رسید خواست راهی شود رابطه ی مادر فرزندی است که به اسماعیل گفتم: اگر می شود نرو. گفت: مادر جان اگر تمام مادرها از فرزندانشان بخواهند که به جبهه نرود پس چه کسانی بروند از کشورمان دفاع کنند وقتی می خواست برود خواستم من هم برای بدرقه اش بروم. گفت: مادر شما نیائید بهتر است، من شما را موقع راه افتادن می بینم که خیره به دنبالم نگاه می کنید ناراحت می شوم. شهید گه گاهی که به مرخصی چند روزه می آمد وقت را مغتنم شمرده و در کارهای کشاورزی و پرورش احشام به پدرش کمک می کرد. مـادر شهید از آخـرین اعـزام شهید چنین می گوید: روزهایی که مرخصی شهید تمام می شد و می خواست برود روزهای سختی برایم بود. شهید در آخرین اعزام خود دست مرا بوسید و گفت: مادر شیرت را برایم حلال کن. در حالیکه قطره های اشک در چشم هایم حلقه زده بود گفتم: شیرم حلالت باشد. بعد با پدرش دست داد و از پدرش اجازه ی رفتن خواست و به پدرش گفت: که مرا حلال کن پدرش گفت: پسرم من از تو راضی هستم و این آخرین اعزام و آخرین دیدارمان بود. بـرادر شهید از خبـر شهادت شهید چنین می گوید: یک ماه از خدمت مقدس سربازی برادرم باقی مانده بود. محل خدمتش سر پل ذهاب بود. در آن زمان در خانه ی تمامی اهالی روستا حداقل یک سرباز وجود داشت این احتمال وجود داشت که همه احتمال می دادند که فرزندشان شهید خواهد شد. از طریق رادیو شنیدم که دشمن در حمله ی هوایی سر پل ذهاب را زده است. این احتمال شامل حال ما هم شد. پدرم اطلاع یافته بود که آقای امید جباری همرزم شهید در تبریز در خانه شان است پدرم به تبریز رفت و با آقای جباری به منطقه رفت تا خبری از اسماعیل بگیرند. در سر پل ذهاب فرمانده گفته بود که همه ی همرزمهایمان در حمله هوایی به درجه ی رفیع شهادت نایل آمده اند و تمام آنها به بنیاد شهید شهر مربوطه شان تحویل داده خواهد شد. بـرادر شهید چنین ادامه می دهد: وقتی خبر شهادت اسماعیل را شنیدم هر چند متأثر شدم از طرفی هم افتخار می کردم که از خون ما هم قاطی یاران امام حسین (ع) شده است هم اکنون نیز در هر جا و در هر محفلی که سخنی و یادی از شهید به میان می آید همه با نیکی از ایشان یاد می کنند. هم اکنون هر موقع ناراحتی و یا مشکلی که برایم پیش می آید شهید به خوابم می آید و مرا دعوت به آرامش می کند و هر موقع که به مزارش می روم احساس آرامش می کنم. هر موقع که دوستان و همرزمان شهید برای دیدن مادرم می آیند از اخلاق و کردار از مهربانی های شهید می گویند. بـرادر شهید در خـاتمه چنین می گوید: دو سه روز از آمدن پدرم از منطقه می گذشت که از بنیاد شهید اطلاع دادند که اسماعیل در مورخه 1363/12/16 در حمله هوایی دشمن در اثر اصابت ترکش به درجه ی رفیع شهادت نایل آمده است. پیکر پاکش را دیدیم در حالیکه غرق خون بود آرام در تابوت جا گرفته بود. پیکر پاکش بر دوش مردم همیشه در صحنه ی روستای صاحب دیوان به زادگاهش انتقال داده شد و بعد از مراسم تشییع جنازه در کنار دیگر دلیر مردان عشق و هنر به خاک سپرده شد. روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد [۱]

نگارخانه تصاویر

پانویس

  1. سایت شهدای ارتش

رده