شهید محمد محمدی فرزند امیرمحمد

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
نسخهٔ تاریخ ‏۱۴ آبان ۱۳۹۹، ساعت ۲۲:۱۸ توسط Jafarnezhad98 (بحث | مشارکت‌ها)

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به: ناوبری، جستجو
محمدمحمدی‌
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد تایباد
شهادت 1367/04/16
سمت‌ها رزمنده‌
جنگ‌‌ها جنگ ایران و عراق
خانواده نام پدر:امیرمحمد


کد شهید : 6717726

نام : محمد

نام خانوادگی : محمدی‌

نام پدر : امیرمحمد

تاریخ تولد :

محل تولد : تایباد

تاریخ شهادت : 1367/04/16

مکان شهادت :

تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت :

شغل : یگان خدمتی :

گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است .

نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده‌

گلزار :

خاطرات

موضوع : عشق شهادت

شهید می گفت: پدر جان بگذارید تا من اسمم را در بسیج بنویسم ولی پدر و مادرشان رضایت نمی دادند. پدرش می گفت: حالا نمی خواهد به جبهه بروی. ان شاء الله باشد وقتی که به سن سربازی رسیدی به جبهه برو. بعد که ما به خانه خود می رفتیم بیا و می گفت: بیا چند روز به مشهد مقدس و مزار شهیدان برویم که دلم خیلی تنگ شده است. چند روز بود که می گفت: بیا برویم به مشهد ولی من می گفتم هوا گرم است و بچه ها مریض می شوند. بو همیشه به من می گفت: بیا به مشهد برویم تا اینکه قسمت شد یک سفر من با ایشان به مشهد برویم. وقتی که ما بع مشهد رسیدیم من به ایشان گفتم بیا برویم و خستگی رفع کنیم و بعد به زیارت امام هشتم (ع) برویم. او آن روز خیلی حال عجیبی داشت و من نمی دانستم که او چقدر به مزار شهدا علاقمند است. اول به زیارت ثامن الحج حضرت امام رضا (ع) رفتیم و نماز ظهر را در حرم خواندیم و بعد از نماز زیارت نامه نیز خواندیم و بعدأ به مزار شهدا رفتیم. او من را بر سر خاک شهیدان برد و فاتحه خواندیم . بعد از فاتحه او به من گفت: من دوست دارم مانند [[شهدای][ گرانقدر شهید بشوم. من از حرف او ناراحت شدم واو گفت: شهادت که ناراحتی ندارد و برای من افتخار است. یک هفته با ایشان در مشهد بودیم ، موقع نماز که می شد می گفت: بیا برویم به زیارت امام رضا (ع) و نماز بخوانیم. به حرم که می رفتیم و نماز می خواندیم رو به روی امام رضا (ع) می ایستادیم و می گفت: خدایا شهادت را نسیب من کن و در قیامت امام حسین و یارانش را سر دار ما در بهشت قرار بده. روز آخر که می خواستیم به روستا برویم چند ساعت جلو تر ، به بازار رفتیم و سوغات برای خوانواده اش گرفتیم. و این خاطره هر گز از یادم نمی رود. [۱]

پانویس

  1. سایت یاران رضا

رده