شهید حسین خالقی
نام : حسین محل تولد : تایباد نام خانوادگی : خالقی تاریخ شهادت : 1365/11/01 نام پدر : علی مسئولیت : رزمنده خاطرات: در یکی از روزهای سال 65 برادرم بعد از چند ماه از جبهه برگشته بودند و مدتی به علت مجروحیت استراحت داشتند در آن سال شاید من کلاس دوم یا سوم ابتدایی بیشتر نبودم یادم می آید که داخل حیات نشسته و مشغول درس خواندن بودم که ناگهان صدای بلندگو از ماشین تبلیغات سپاه بلند شد، معلوم بود که در آن روز برای جبهه اعزام می کردند. همانطور که صدا از بلندگو در حال پخش شدن بود ناگهان برادرم سراسیمه وارد حیاط شد علت آشفتگی وی را جویا شدم ولی معلوم شد خیلی عجله دارد. خود را به اتاق رساند و لباس و ساک خود را برای سفری دور و دراز آماده شده بود برداشت در همین حین صدای التماس مادرم را می شنیدم که برادرم را از رفتن به جبهه منع می کردند و آن هم به علت مجروحیت بود که در ناحیه دست ایشان مشاهده می شد ولی معلوم بود مه اصرارهای پیاپی مادر نتیجه ای در این کار ندارد. سرانجام برادرم با جلب رضایت مادر و گفتگوهایی که بین آنها رد و بدل می شد برادرم می گفت خون من هرگز از خون دیگر همرزمانم رنگین تر نیست و جانم عزیزتر از جان آنان نیست پس بگذارید تا من بروم رضایت مادر را گرفت و مادرم با رفتن برادرم به جبهه موافقت کرد. برادرم بعد از موافقت مادر از خانواده خداحافظی کرد و به راه افتاد. از رفتن برادرم درست یک ماه می گذشت تا اینکه در یک روز غم انگیز و پرخاطره خبر شهادت ایشان به خانواده ما رسید. نقل قول از یکی از همرزمان ایشان است که می گوید قبل از اینکه شهید به درجه شهادت نائل شود فرمانده گردان چند روزی به ایشان مرخصی داده بود تا استراحت کند و با این حال نیز مشهد آمده بودند ولی وقتی که ایشان خبر شهادت یکی از اقوام را شنیدند بلافاصله به منطقه رفتند و این رفتن همراه با شهادت ایشان و رسیدن به درجه رفیع شهادت می باشد. حسین خالقی بعد از اینکه از عملیات برگشتند جبهه دارخوین به دیدار من آمد و گفت: احمد یک خاطره شیرین از این عملیات برای شما تعریف می کنم و اینچنین گفت هفتاد نفر از اسیران عراقی را به من تحویل دادند تا به پشت جبهه برسانم در بین راه که پاهایم در داخل پوتین تاول زده بود برای باز کرئن بند پوتین ایستادم که یکی از عراقیها رو به من برگشت و با زبان عربی به سایرین چیزی گفت: همه اسیران برگشتند و به طرف من حمله کردند با خودم گفتم یا امام زمان چه کنم ناچار چند تیر شلیک کردم دیدم همه اسیران شروع به التماس کردند و با شعارهای الموت الصدام به راه خود ادامه دادند . با خود گفتم: خدایا تو را شکر که این ترس را در دل دشمنان اسلام انداختی. برادرم به قدری به قرآن علاقه داشت که به یاد دارم شبها تمامی برادران و خواهران خود را در خانه جمع می کرد و با آنها که من یکی از آنها بودم درس می داد و هرکس از ما درس را یاد می گرفت برایش جایزه تهیه می کرد و به او می داد.[۱]