شهید یوسف کلاهدوز
یوسف کلاهدوز | |
---|---|
| |
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | 1325/10/01 |
شهادت | 1360/07/07 |
محتویات
زندگینامه
«یوسف کلاهدوز» در اوّل دیماه 1325 در شهر «قوچان» متولد شد. از همان ابتدای کودکی، از هوش و حافظة سرشاری برخوردار بود. دوران ابتدایی و دبیرستان را با موفقیّت پشت سر گذاشت. یوسف استعدادهای فراوانی از خود نشان داد و به آگاهیهای اجتماعی، علمی و دینی خود وسعت بخشید و به فعالیتهای جمعی و اجتماعی خود نیز افزود. شهید یوسف کلاهدوز، پس از دریافت دیپلم، علیرغم انتظار نزدیکانش، وارد دانشکدة افسری شد. در واقع، میخواست از این طریق نیروهای مذهبی و مستعدّ ارتش را جذب و علیه رژیم شاه از آنان استفاده کند.
او با تیزهوشی در فعّالیتهای مخفیانة مذهبی و سیاسی، توانست خود را به گارد شاهنشاهی منتقل کند. شهید یوسف کلاهدوز، با چند واسطه، با حضرت امام (ره) ارتباط برقرار میکرد. طراحی به رگبار بستن دهها نفر از افراد عالی رتبة گارد در «پادگان لویزان» و از کار انداختن تانکهای رژیم پهلوی که قرار بود در شب 21 بهمن 1357، محل استقرار حضرت امام (ره) و چند نقطة حساس شهر تهران را تصرف کنند، از جمله کارهای انقلابی این شهید بزرگوار است. از جمله اقدامات وی پس از انقلاب، شرکت در تشکیل کمیتۀ نظامی در مدرسة علوی _اقامتگاه حضرت امام خمینی (ره) _، تشکیل سپاه پاسداران به فرمان حضرت امام (ره) و راهاندازی واحدهای آموزشی سپاه و توسعة آنها است. همچنین، ایشان در تدوین اساسنامۀ سپاه نقش اساسی داشت.
آخرین مسئولیت وی، قائم مقامی فرماندهی سپاه بود. شهید کلاهدوز در کنار این وظیفۀ حساس، در شورای عالی دفاع نیز نقش موثّری را بر عهده داشت. سرانجام، در روز هفتم مهر ماه 1360، هنگامی که با دیگر همرزمانش، با هواپیما از جبهههای جنوب بازمیگشت، بر اثر سانحة غمبار هوایی، به درجۀ رفیع شهادت رسید.
- پیام حضرت امام خمینی (ره) به مناسبت شهادت جمعی از فرماندهان نظامی (سپاه و ارتش)
«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
«إنّا لله و إنّا الیه راجعون»
با کمال تأثّر و تأسّف، خبر دلخراش سانحة هوایی یک فروند هواپیمای نیروی هوایی که حامل شهدا و مجروحین جنگ (عملیات) اخیر بود و منجر به شهادت جمعی از خدمتگزاران به اسلام و ملت شهید پرور ایران گردید، که در بین آنان تیمسار سرلشکر ولی الله فلاحی، تیمسار سرتیپ نامجو، تیمسار سرتیپ فکوری و آقای کلاهدوز بودند، واصل گردید. اینان خدمتگزاران رشید و متعهّدی بودند که در انقلاب و پس از پیروزی انقلاب، با سرافرازی و شجاعت در راه هدف و در حال خدمت به میهن اسلامی به جوار رحمت حق تعالی شتافتند. امید است که پس از پیروزی شرافتآفرین برای ملّت و پس از زحمات طاقت فرسا در راه هدف و عقیده، روسفید و سرافراز به پیشگاه مقدّس ربوبی وارد و مورد رحمت خاصّه واقع شوند. شک نیست که همه باید این راه را برویم و به سوی حق و سرنوشت خویش بشتابیم؛ پس چه سعادتی بالاتر از آنکه در حال جهاد با دشمنان اسلام و خدمت به حق و خلق و مجاهدت در راه هدف و شرف این راه طی شود؛ و چه سعادتمند بودند این شهیدان که دین خود را به اسلام و ملّت شریف ایران ادا نموده و به جایگاه مجاهدین و شهدای اسلام شتافتند. اکنون بر ملت ما ایران به خصوص قوای مسلّح است که با شجاعت و قدرت و مجاهدت و افزودن پشتکار، یاد آنان را زنده و به جهاد چون آنان ادامه دهند و در جبهه و پشت جبهه، پیروزی آفرینند و به پیش روند و دل دشمنان کوردل را که با شهادت هر یک از رزمندگان ما وعدة شیطانی به خود میدهند، لرزندهتر کنند و به آنان بفهمانند، کسانی که برای هدف و عقیده جهاد میکنند و از میهن عزیز خود دفاع مینمایند، از شهادت این عزیزان، سستی و هراسی به خود راه نمیدهند. جوانان رزمنده و شجاع ارتش و سپاه و سایر قوای مسلّح، پیروان شهید جاویدی هستند که تاریخ میگوید هر یک از جوانان و یاران او که به شهادت میرسیدند، رخسار مبارکش افروختهتر و آثار شجاعت و تصمیم در او بارزتر میگردید و یادگار شجاعان صدر اسلام هستند که پرچم از دست هر یک از فرماندهان میافتاد، دیگری پرچم را میگرفت و به رزم در راه هدف ادامه میداد. ما گرچه عزیزان ارزشمندی را از دست دادیم، لکن هدف به قوِت خود باقی[است] و فرزندان اسلام با ارادة آهنین و تصمیم قاطع از اسلام و میهن عزیز خود دفاع میکنند و هر چه بیشتر برای خود و میهن خود افتخار میآفرینند تا کوردلان و منافقان و پناهندگان در دامن غرب بدانند؛ تا ملت ایران و قوای مسلّح شجاع زنده است، برای غرب و شرق و غربزده و شرقزده در کشور بقیه الله الاعظم، جایی نیست. اینجانب این ضایعة اسفناک را به ملّت ایران و ارتش و سپاه و سایر قوای مسلّح و فرماندهان شریف آنها و به خانوادة محترم شهدا تسلیت و تبریک عرض میکنم. این شهدا و شهدای عزیز ما که در راه هدف و آرمان اسلامی به شهادت رسیدند، موجب سرافرازی و افتخار هممیهنان و قوای مسلّح و خانوادههای عزیز خود شدند. از خداوند متعال برای آنان رحمت و برای ملّت و بازماندگان شهدای عزیز، سعادت و صبر میطلبم.
والسلام علی عباد الله الصالحین ، روح الله الموسوی الخمینی
خاطرات
- آن روز سرد
همیشه وقتی از مدرسه برمی گشت، میآمد مغازه و تا داخل میشد میگفت: «سلام عمو .» یک روز آمد؛ سلام کرد و کیف و کتابش را در گوشهای گذاشت. هوا سرد بود. سرم را بلند کردم؛ با تعجب دیدم کت نپوشیده. پرسیدم: «کتت را چه کردی، عموجان؟!» اول جواب نمیداد؛ ولی بعد گفت: «صبح هوا سرد بود ، همین الان هم که آفتاب بالا آمده، باز هوا سرد است.»
گفتم: «خوب؛ دیگه بدتر ! »گفت: « همانطور که ما سردمان میشود ، دیگران هم سردشان میشود.» گفتم: «باز هم از این کارها کردی؟» بار اولش نبود که از این کارها میکرد. گفت: «داشتم میرفتم مدرسه . از پیچ که گذشتم ، منظرهای نظرم را جلب کرد. اول میخواستم بیتوجه از کنارش بگذرم، ولی چیزی به پاهایم اجازۀ حرکت نمیداد و مثل آهنربا مرا به طرف خود جذب میکرد . توی صورتش نگاه کردم، بیچاره صورتش از سرما کبود شده بود . خواستم از کنارش رد شوم، ولی نتوانستم ؛ نگاهی به من انداخت؛ جلو رفتم و بدون هیچ حرفی کتم را درآوردم و به او دادم .»
- من پشیمانم!
راوی: برادر دلربایی
خانۀ ما و آنها روبروی هم بود؛ یک روز ناهار را آنجا میخوردیم و یک روز اینجا. آن روز نوبت خانۀ ما بود. ناهار بود یا شام، یادم نیست. دیدم خانمش تنها آمده؛ همیشه با هم میآمدند. خانمش به نظر کمی دمق بود. پرسیدم: «چی شده ؟» چیزی نگفت؛ فهمیدیم که حتماً با یوسف حرفش شده است. بعد دیدم در میزنند. در را باز کردم؛ یوسف بود؛ روی یک کاغذ بزرگ نوشته بود: «من پشیمانم» و گرفته بود جلوی سینهاش. همه تا او را دیدند، زدند زیر خنده. خانمش هم خندید و جوّ خانه عوض شد. این راحتیاش در اقرار به خطا برایم خیلی جالب بود.
- تکلیف
با زیرکی خود را در گارد جاویدان جا داده و کار را به جایی رسانده بود که میتوانست با اسلحۀ پر کنار شاه باشد. روزی یکی از دوستان گفت: «تو که اینقدر به این سرکردۀ فساد نزدیک شدهای ، چرا کارش را یکسره نمیکنی تا خیال همه راحت شود ؟» در جواب گفت: «بنا به تکلیف، خودم را تا اینجا رساندهام؛ هنوز تکلیف نشده است که چنین کاری بکنم. من دستور از آقا میگیرم . تا دستور ایشان نباشد، این کار را نمیکنم .»
- دخترم فاطمه
راوی: زهرا موزانی
وقتی دخترمان به دنیا آمد، خیلی خوشحال شد. از خوشحالی در پوست نمیگنجید. فرزند دختر را خیلی دوست داشت. از قبل میگفت: «خدا انشاءالله دختری به ما بدهد و اسمش را بگذاریم فاطمه» موقع اسم گذاری، با این اسم مخالف بودم. گفتم: «خواهرتان اسمش فاطمه است و هر دو میشوند "فاطمه کلاهدوز".» هر چه گفتیم، قبول نمیکرد. میگفت: «او فاطمه کلاهدوز فرزند حسن است و این فاطمه کلاهدوز فرزند یوسف.» در زندگی هم الگویش ائمّة معصومین علیهم السّلام بودند.
- کشف یک توطئه
راوی: برادر دلربایی
معاون تحقیقاتی شهید قندی ، وزیر پست و تلگراف ، بودم. تلفن مشکوکی به من شد؛ گفتند: «شماره تلفن شما را داخل جیب یک رانندۀ پیکان پیدا کردهاند .» درست عصر روز فاجعۀ هفتم تیر بود. عصبانی بودم و پشت گوشی داد زدم: «شماره تلفن من جیب چه کسی بوده ؟شما از کجا تماس میگیرید؟» گفتند: «از کمیتۀ نارمک هستیم؛ در خانه باشید و جایی هم نروید.» فوری گوشی را گذاشتم. یک لحظه به فکر فرورفتم و پیش خودم گفتم: «یعنی چه ؟ شماره تلفن مرا در جیب یک راننده پیدا کردهاند ؟!» با کلاهدوز تماس گرفتم و جریان را گفتم. گفت: «سریع برو کلانتری . آنجا باش تا من هم بیایم .» رفتم کلانتری یوسف آباد. از آنجا با کمیتۀ نارمک تماس گرفتند؛ معلوم شد چنین چیزی نبوده و دروغ میگفتهاند. بعدها فهمیدم که موضوع، طرح آدمربایی از سوی منافقین بوده است. خدا رحمت کند کلاهدوز را! اگر همانجا به ذهنش نمیرسید که توطئه است، معلوم نبود چه پیش میآمد.
- قرآن، سلاح، برگ زیتون
راوی: برادر شمس
جلسهای تشکیل دادیم تا دربارۀ نام و آرم سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران تصمیم بگیریم. نمایندۀ نخست وزیری عقیده داشت که این عنوان برای یک سازمان خیلی بلند است و باید خلاصه شود. کلاهدوز ضمن بحث میگفت: «هیچ کدام از کلمات سپاه، پاسدار، انقلاب و اسلامی نباید حذف بشوند و در مورد تکتک این کلمات، تأکید داشت؛ بحث بر سر کلمۀ ایران بود. نماینده نخست وزیری گفت: « کلمۀ ایران را هم ما حذف نمیکنیم». دربارۀ مشخّصات آرم سپاه بحث شد؛ باز کلاهدوز بود که به صراحت پیشنهاد کرد اجزای آن عبارت باشند از: 1 ـ قرآن، نشانۀ مبنای مکتب؛ 2 ـ سلاح، نشانة یک سازمان نظامی؛ 3 ـ برگ زیتون، نشانة صلح … سپس آرم را به تأیید شهید بهشتی رساندیم. به این ترتیب، نام و آرم سپاه چیزی شد که امروز هست. چنین دقّت نظری در آن روزگار، حکایت از وسعت نظر کلاهدوز داشت.
- نگاه به آینده
راوی: برادر شمس
علاوه بر دقت در جزئیات امور، نوعی وسعت دید جهانی هم داشت. میدانست که آمریکا برای شکست دادن انقلاب، به آب و آتش خواهد زد؛ بنابراین، همان اوایل برای مواجهه با جنگهای داخلی احتمالی، پیشنهاد آموزشهای پارتیزانی را مطرح کرد. جزواتی هم در این زمینه تهیه کرده بود تا در آموزش افراد مورد استفاده قرار گیرد. یک بار گفت:«احتمال دارد با جنگهای داخلی روبرو شویم؛ مسلماً در جنگهای داخلی با فنون چریکی سروکار خواهیم داشت و آموزش آنها برای سپاه ضرورت دارد.» بعدها، دیدم غائلۀ کردستان و گنبد و به دنبال آنها درگیری خوزستان پیش آمد. برایم ثابت شد که استدلال او صحیح بوده و نیروهای آموزشدیده در آن روزها بسیار موفق بودند.
- بیتالمال
راوی: عابد جعفری
در مصرف بیتالمال وسواس خاصّی داشت. در آن روزها، سرکوبی گروههای ضد انقلاب که در گوشه و کنار قد علم کرده بودند، باعث میشد خریدها با شتاب انجام شود. خاطرم هست در یکی از جلسات، وقتی فهرست اقلام خریداری شده را نگاه کرد، با دیدن بعضی از اقلام که خرید آن ضروری نبود، برآشفته شد و با اعتراض گفت: «چه ضرورت دارد این چیزها از خارج خریداری شود و ارز مملکت صرف آنها بشود؟»
- محافظ
راوی: عابد جعفری
بعد از اینکه یکی از بچهها را زیر پل حافظ ترور کردند، تصمیم گرفتیم تا ماشین بنز را بدهیم به آقای کلاهدوز تا دیگر با پیکان رفت و آمد نکند. یک روز رفتیم سوئیچ پیکان را برداشتیم و سوئیچ بنز را جای آن گذاشتیم تا با بنز برود؛ به امید آن که با بنز میرود، عصر کمی دیرتر رفتم تا او رفته باشد. آمدم کشو را باز کردم؛ دیدم سوئیچ بنز را گذاشته و پیکان را برده است. وقتی که به او میگفتیم چرا این کار را میکند، میگفت: «استفاده از این امکانات ، هزینۀ زیادی دارد که من خود را واجد این نمیدانم که چنین هزینهای را به گردن دولت و ملت بگذارم. این وسایل تنها باید در دست تعدادی از افراد که پستهای کلیدی دارند باشد ؛ آنهایی که مسئولین درجه اوّل مملکتی هستند .»
- خوراک ساده
راوی: محمد کتیبه
یک شب منزل بنیصدر دعوت شده بودیم برای شام؛ راجع به برنامههای کاری و سپاه صحبت بود. کلاهدوز هم آمده بود. بعد از این که از آنجا خارج شدیم، دیدم ناراحت است. گفتم: «چی شده، آقای کلاهدوز !؟» گفت: «از این که آقای بنیصدر چنان میزی برای شام چیده بود، خیلی ناراحت شدم . الآن زمانی نیست که چند نوع غذای متفاوت در سفره بچینیم .» به غذا زیاد اهمیت نمیداد. گاهی شبها دور هم جمع میشدیم و بیشتر وقتها غذا خیلی ساده بود. مثلاً نان و بادمجان و یا آبگوشت. ولی صفای او چنان این خوراک را لذیذ میکرد که همه از خوردن آن لذت میبردند.
- مسئولیت
راوی: زهرا موزانی
هیچ وقت نشنیدم در منزل صحبت از کارش بکند. شاید باورش مشکل باشد؛ ولی وقتی شهید شد، حتی نمیدانستم چه سمتی داشته است. وقتی هم برای ثبت نام بچهها به مدرسه رفته بود و از شغلش پرسیده بودند، گفته بود: پاسدار ! تازه بعد از شهادتش بود که فهمیدیم قائم مقام سپاه پاسداران بوده است.
- راز و نیاز
راوی: عابد جعفری
یک شب در ستاد مرکزی سپاه نگهبان بودم. رفتم به ساختمانها سرکشی کنم. به نمازخانه رسیدم؛دیدم در کنجی خلوت و تاریک، کسی دستهایش به طرف آسمان بلند است و شانههایش از گریه میلرزد. کنجکاو شدم ببینم چه کسی است. جلو رفتم؛ دیدم کلاهدوز است که غرق در راز و نیاز با معبود خود است.
- حق و باطل
راوی: عابد جعفری
از رفتارش خوشم آمده بود. واقعاً روی من اثر گذاشته بود. در اوّلین انتخابات ریاست جمهوری، کاندیداهای اصلی دو نفر بودند. یک روز صحبت میکردیم؛ کلاهدوز گفت: «من به بنیصدر رأی نمیدهم .» برایم عجیب بود. پرسیدم: «چرا ؟» تحلیل زیبایی داشت. میگفت: «اگر یادت باشد، بنیصدر تا یک روز مانده به مهلت ثبتنام ، خودش را نامزد نکرد ؛ تا این که رفت خدمت حضرت امام (ره) و همین که آمد بیرون، گفت: «من هم خود را نامزد میکنم.» به نظرم کاسهای زیر نیم کاسه است . حتماً میخواسته با زبان بی زبانی به مردم وانمود کند برنامههایی داشته که حضرت امام(ره) تأیید کرده است . او از ملاقات با امام سوءاستفاده میکند .» این تیزبینی در آن روزها واقعاً شگفتآور بود. در هر گوشۀ مملکت، دستهها و گروهها مثل قارچ روییده بودند. به کلاهدوز گفتم: «خیلی نگرانم. به نظر تو، این منافقین همان خوارج نیستند ؟» لبخندی زد و گفت: «نه ، خوارج صدر اسلام همین منافقین بودند . اینها باطلند ، اما خوارج اصلی بعدها میآیند .» در صحبتهایی که داشتیم، معلوم بود از تاریخ اسلام و انشعاباتی که در صدر اسلام پدید آمد، اطلاعات خوبی دارد. میزان تشخیص حقّ و باطل را به دست آورده بود.[۲]
- سهل انگاری
مشغول کار شده بودم و حواسم به حامد نبود. یه باره از روی صندلی افتاد و سرش شکست. سریع بردمش بیمارستان و سرش رو پانسمان کردم.
منتظر بودم یوسف بیاد و با ناراحتی بگه چرا سهل انگاری کردی؟ چرا حواست نبود؟
وقتی اومد مثل همیشه سراغ حامد رو گرفت. گفتم: «خوابیده». بعد شروع کردم آروم آروم جریان رو براش توضیح دادن.
فقط گوش داد. آروم آروم چشم هاش خیس شد و لبش رو گاز گرفت. بعد گفت: «تقصیر منه که این قدر تو رو با حامد تنها می ذارم. منو ببخش».
من که اصلاً تصورِ همچین برخوردی رو نداشتم از خجالت خیسِ عرق شدم.
پانویس
- ↑ سایت نرم افزار شاهد
- ↑ سایت نرم افزارشاهد
- ↑ فلش کارت مهروماه، موسسه مطاف عشق