شهید منصورستاری

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
شهید منصور ستاری

زندگی‌نامه

سال 1327 بود. روستای ولی‌آباد ورامین میزبان نوزادی شد که او را منصور نامیدند. پدر کودک تازه از راه رسیده، شاعری فاضل بود که نه سال بعد دیده از جهان فرو بست و خانواده را با تنگدستی تنها گذارد. «ماتمکده عشاق» دیوان شعری بود که به میراث از او بر جای ماند و مایه دلگرمی فرزندان در تحصیل و کسب معرفت شد.

منصور دوران ابتدایی را در مدرسه ولی آباد ورامین و دوران تحصیلات متوسطه را درروستای «یونیک» باقر آباد به پایان رسانید. او با وجود سختی‌های بسیار و طاقت فرسایی که در راه تحصییلش وجود داشت با پشتکار و جدیت فراوان به کسب علم می‌پرداخت. در سال 1346 با پایان یافتن تحصیلات متوسطه وارد دانشکده افسری شد و پس از پایان دوران آموزش به درجه ستوان دومی نائل گشت. سال 1350 بود که برای گذراندن دوره عملی کنترل رادار، راهی کشور آمریکا شد و پس از یک سال به ایران بازگشت و به عنوان افسر شکاری نیروی هوایی مشغول به کار شد. سه سال بعد یعنی در سال 1354 در کنکور سراسری شرکت کرد و در رشته برق و الکترونیک پذیرفته شد اما با شروع جنگ تحمیلی در حالی که بیش از چند واحد به پایان تحصیلات دانشگاهی‌اش باقی نمانده بود، دفاع از میهن را ترجیح داده و تحصیل را رها کرد.

وی افسری مؤمن، شجاع و تیزهوش بود. طرح‌ها و ابتکارهای زیادی در تجهیز سیستم‌های راداری و پدافندی به اجرا گذارد که سدی محکم در برابر تجاوزات دشمن بود. در سال 1363 به دلیل کارایی و لیاقتی که از خود نشان داده بود به سمت معاونت عملیات پدافند نیروی هوایی منصوب گشت. سال 1364 زمان ارتقاء او به سمت معاونت طرح و برنامه نیروی هوایی بود. و سرانجام این نیروی متعهد و کارآمد در بهمن ماه 1365 به فرماندهی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران منصوب گردید و تا هنگام شهادت عهده دار این امر خطیر بود و سرانجام این انسان خلاق و مشتاق پس از گذراندن 46 بهار پربار در 15 دی ماه سال 1373 به دیدار یار شتافت. یادش همیشه در دل‌ها جاودان باد. [۱]

نگارخانه‌ی تصاویر

کتابخانه

کتاب پاکباز عرصه‌ی عشق - سرگذشت‌نامه شهيد سرلشگر منصور ستاری


آثار شهید

سخن شهید

...ما باید این واقعیت را بپذیریم که در یک مرحله‌ای قرار گرفته‌ایم که دیگر آمریکایی و انگلیسی نمی‌آید برای ما کاری کند. پس به امید چه کسی نشسته‌ایم؟ ما خود باید با تلاش پیگیر، کارهای خود را انجام دهیم و نتیجه کارهایمان را هم به آیندگانی که بعد از ما می‌آیند منعکس کنیم تا راه را اشتباه نروند... .

شما باید ثابت کنید که در این مملکت چه کاره‌اید و در عین حال از این نکته هم غافل نباشید که اگر باز هم جنگی پیش آمد، دنیا به ما چیزی نخواهد داد. کسی ما را پشتیبانی نخواهد کرد، بنابراین باید به فکر برنامه ریزی‌های اساسی خود باشیم، و از درون، خود را بسازیم، برای اینکه اگر بنشینیم به این امید که دیگران به ما کمک خواهند کرد این یک خیال واهی بیش نیست، و با چنین تفکری هیچ کاری از پیش نخواهیم برد... . [۱]

خاطرات

سال‌های سخت

سال‌هایی که به مدرسه می‌رفتم سالهای سخت و پر رنجی بود. آن سرمای طاقت فرسا را که تا مغز استخوانم نفوذ می‌کرد هرگز از یاد نمی‌برم. کرختی و سنگینی دست‌ها و پاهایم ر ا که در بوران برف به سیاهی می گرائید و لبهای ترک خورده از سرما را که همیشه دردناک و متورم بودند هیچگاه فراموش نخواهم کرد. یادم هست که یک روز که به قصد مدرسه از خانه خارج شدم کولاک شدیدی از برف، منطقه را فرا گرفته بود. پدر من از دنیا رفته بود و وضعیت مالی خوبی نداشتیم. هیچ‌وقت نمی‌توانستیم آنقدر پول خرج کنیم که کفش بخریم. همیشه کتانی پارچه‌ای به پا می‌کردیم حتی در روزهای سرد زمستان.

کتانی در برف خیس می‌شد و به پاهای ما می‌چسبید و سرما تا عمق جانمان نفوذ می‌کرد اما چاره‌ای جز تحمل آن نداشتیم. آن روز را خوب به خاطر دارم در راه مدرسه باید از یک تنگه که به دره‌ای عمیق مشرف بود رد می‌شدم. با احتیاط بسیار در حالیکه چشمانم به خوبی نمی‌دید از کناره دیوار به جلو رفتم که ناگهان باد شدیدی در تنگه پیچید و مرا چون تکه کاغذی بلند کرد و به قعر دره پرتاب نمود. در برف‌ها فرو رفته بودم و تمام بدنم سنگین و بی حس بود، ناگهان احساس کردم که دارم از هوش می‌روم، خطری بزرگ تهدیدم می‌کرد با تمام توان سعی کردم از جایم بلند شوم و به سختی بسیار، پس از چند بار سقوط، از دره بیرون آمدم. با مشقت زیاد از تنگه بیرون آمدم وخودم را به خانه‌ای رساندم. با آخرین قوایی که برایم باقی مانده بود به در کوبیدم و دیگر چیزی نفهمیدم. به هوش که آمدم در اتاقی گرم بودم، آن‌ها مرا نجات داده بودند. ناخن‌های پاهایم سیاه شد و افتاد اما خداوند زندگی دوباره‌ای به من بخشیده بود. تصمیم گرفتم که از این فرصت دوباره بهترین استفاده را ببرم.[۱] - راوی: خودشهید


دل‌های ما با شماست

سال 1357 بود و منصور با درجه سروانی مشغول به خدمتی کوچک در تهران بود و دلی بزرگ که به آینده می‌اندیشید. آن روزها تهران و اکثر شهرهای ایران صحنه زد و خورد مردم و نیروهای نظامی بود. از قم به تهران آمدم تا او را ببینم. چهره‌ای درهم و متفکر داشت. ایشان را از جریانات و اتفاقاتی که در قم می‌گذشت مطلع کردم. غمی عمیق درچهره‌اش نشست و اندیشه‌ای بزرگ ذهنش را به تلاطم واداشت. او هم مرا از آنچه در نیروی هوایی می‌گذشت مطلع کرد. وقت خداحافظی که رسید با حالت عجیبی گفت: «تعدادی از پرسنل پدافند نیروی هوایی که فعالیت‌های انقلابی دارند می‌خواهند بدانند در این موقعیت حساس تکلیفشان چیست؟ در ارتش بمانند یا آن را ترک کنند و به صف مردم بپیوندند.» او از من خواست تا این موضوع را از نماینده امام سؤال کنم. به قم که رسیدم نزد نماینده امام (آیت الله محمد یزدی) رفتم و مسأله را طرح کردم. ایشان فرمودند: «در ارتش بمانند ولی برای انقلاب کار کنند، ما نمی‌خواهیم به ترکیب ارتش دست بخورد.» گفتم: «من نمی‌توانم مطلب را شفاهی بگویم لطفاً مکتوب بفرمائید.» ایشان هم نامه‌ای نوشتند و آن را داخل پاکتی قرار دادند و گفتند: «از قول من به این افسران شجاع سلام برسانید.» منصور که نامه را خواند چهره‌اش از هم گشوده شد. آن اندوه قبل دیگر در او موج نمی‌زد. رو به من کرد و گفت: «سلام ما را به حاج‌آقا برسانید و بگویید اکثر پرسنل نیروی هوایی دلهایشان با شماست و اگر موقعیتی به دست آورند برای پیروزی انقلاب با طاغوت خواهند جنگید.» یک ماه بعد در 21 بهمن ماه 1357 این وعده به حقیقت پیوست و نیروی هوایی به صف انقلاب مردم ملحق شد.[۱]


بالاترین نشان

برای شرکت در مراسم سالروز استقلال پاکستان، همراه شهید ستاری به آن کشور سفر کردیم، در کنار این مراسم، برنامه‌هایی را برای هیئت ایرانی تدارک دیدند، تا از مراکز نظامی آن کشور بازدید کنند. یکی از مراکز که برای بازدید در نظر گرفته شده بود، مرکز سیستم ارتباطات راداری بود. این سیستم به وسیله مهندسین آمریکایی تهیه شده بود، و طرز کار آن اینگونه به نظر می‌رسید که در یک اتاق اصلی، اطلاعات همه رادارهای موجود در کشور دریافت می‌شد. فرمانده نیروی هوایی پاکستان، (ژنرال حکیم) مشغول ارائه اطلاعاتی کلی درباره روش کار آن سیستم بود، که تیمسار سؤالاتی را پیرامون نحوه عملکرد سیستم و مسائل فنی هواپیما پرسید سؤالات کاملاً تخصصی بود. پس از پایان بازدید ژنرال حکیم به خانم بی نظیر بوتو گفت: «فرماندهان نیروی هوایی زیادی را ملاقات کرده‌ام، ولی تا این لحظه فرماندهی را به دانایی، دانشمندی، و با هوشی تیمسار ستاری که درمسائل غیر از تخصص خود تبحر داشته باشد، ندیده‌ام. روز بعد «غلام اسحاق خان» رئیس جمهوری مراسمی را جهت تجلیل از تیمسار ستاری تدارک دید. در آن مراسم بود که بالاترین نشان نظامی پاکستان توسط رئیس جمهوری آن کشور به تیمسار اعطا شد. [۱] - راوی: تیمسار ایرج عصاره


جانباز بی ریا

سال 1370 برای تیمسار ستاری کسالتی پیش آمد، که در بیمارستان بستری شد، با شنیدن این خبر برای دیدارشان به بیمارستان رفتم، پرستار برای تزریق آمپول به اتاق آمد و گفت: «انشاء الله تیمسار خوب خواهند شد و از این تزریق‌های پی در پی و بوی الکل راحت می‌شوند. تیمسار خندید و گفت: «نگران نباش! شامة من سال‌هاست که از استشمام هر بویی معذور است». من با وجود اینکه ارتباط بسیاری با او داشتم، از موضوع بی خبر بودم با تعجب پرسیدم: «تیمسار! تا آنجا که من به یاد دارم، حس بویایی شما خوب کار می‌کرد؟ تیمسار پاسخ داد: «بله، تا عملیات خیبر». تازه به خاطر آوردم که ستاری جانشین فرمانده قرارگاه رعد بود، و بر اثر شیمیایی شدن در عملیات خیبر، حس بویایی خود را از دست داده است.[۱] - راوی: سرهنگ رشیدقشقایی


شهادت

قرار بود تعدادی از هواپیماها در پایگاه اصفهان تعمیر و مجدداً راه اندازی شوند. پس از چند جلسه و قرار کاری هواپیمای تیمسار ستاری و همراهانش به مقصد اصفهان حرکت کرد. ساعتی بعد تیمسار میرعشق‌الله فرمانده پایگاه هوایی اصفهان در فرودگاه به استقبال فرماندهان بلندپایه این نیرو آمد. بعد از استراحت کوتاهی برنامه بازدید از انبار قطعات آغاز شد.

دقایق به سرعت می‌گذشت، میزبانان در پایگاه اصفهان خود را برای پذیرایی گرمی از فرمانده نیرو آماده می‌کردند. غروب بود. خورشید چون طشتی از خون در پس شاخه‌های استخوانی درختان به بستر می‌رفت، تیمسار ستاری با نگاهی عجیب به خورشید چشم دوخته بود. این آخرین نگاه از منظر چشمان او بود اما کسی این واقعیت بزرگ را نمی‌دانست. لرزشی عجیب بر وجودش چنگ انداخت، زیپ کاپشنش را بالا کشید، گویی با خورشید از مشقت‌های دوران کودکی‌اش می‌گفت، از رنجهای سالهای تحصیلش و از تلاش خستگی ناپذیرش برای اعتلای میهن اسلامی. صدای دلنشین اذان او را به خود آورد. همراهان که ازدیدن این حالت عجیب شگفت زده بودند با صدای تیمسار به خود آمدند.

همگی در گوشه یکی از انبارها به نماز ایستادند و پس از بازدید از آخرین انبار با تعجب از فرمانده خود شنیدند که باید به سرعت به طرف تهران حرکت کنند. اصرار تیمسار میرعشق‌الله و چند نفر از همراهان بی نتیجه بود. علیرغم همه تدارک‌هایی که دیده شده بود‌، فرمانده، خرسند از دیدن نتایج تلاش‌ها برای تعمیر هواپیماها اصرار بازگشت داشت، به ناچار همگی راهی باند فرودگاه شدند. هنگامی‌که دستهای میرعشق‌الله در میان دستهای فرمانده‌اش قرار گرفت حالت عجیبی بر دلش چنگ انداخت. در آن هوای سرد، تبی مرموز دستهای ستاری را گرم کرده بود و بویی خوشایند و غریب به مشام می‌رسید. خداحافظی به سرعت انجام شد و هواپیما اوج گرفت. شوری موذیانه دل میرعشق‌الله را می‌آشفت. از باند به ترمینال آمد. دژبان درِ ورودی احترام نظامی گذاشت و با نگرانی گفت: «تیمسار هواپیمای جناب ستاری سانحه دیده.» میرعشق‌الله در شگفت از آنچه می‌شنید به رمپ پروازی بازگشت و سراسیمه خود را به برج مراقبت رساند. آتشی بزرگ از دور هویدا بود و کادر برج مراقبت همه مضطرب و غمگین در انتظار خبرهای دقیق‌تری بودند. میرعشق‌الله با عجله خود را به محل سانحه رساند. گروهی از دور در اطراف آتش راه می‌رفتند. امیدی در دلش جوانه زد با خود گفت: «ظاهراً سرنشینان هواپیما زنده‌اند اما با رسیدن به محل سانحه دریافت که نیروهای گروه ضربت در اطراف هواپیما به فعالیت مشغول بوده‌اند.

از تصور آنکه پیکر پاک دوستانش در محاصره آن آتش عظیم است بر خود لرزید، با شتاب به سمت شعله‌ها دوید اما معاونش دست او را به عقب کشید. میرعشق‌الله دیگر خوددار نبود، دستش را با فشار رها کرد و فریاد زد: «چرا باور نمی‌کنید، این آتش سوزنده نیست، جایی که ستاری باشد تکه‌ای از بهشت است.» صدای او که به سوی آتش می‌دوید در سفیر شعله‌ها محو شد. هر کسی به گوشه‌ای می‌دوید.[۱] - راوی: دوستان شهید


آرزویی که به حقیقت پیوست

من با شهید ستّاری در دانشکدة افسری تحصیل می‌کردم. با وجود این‌که ایشان یک سال از من جلوتر بودند، اما رابطة نزدیک و خوبی با هم داشتیم.

به یاد دارم که روزی از طرف ماهنامة ارتش آمده بودند و از دانشجویان سال دوم و سوم سوال می‌کردند؛ سؤالاتی از این قبیل که: «چرا به ارتش آمده‌اید؟ در آینده چه شغلی را می‌خواهید در ارتش داشته باشید؟ و یا هدفتان از رسیدن به این شغل چیست؟»

هر کدام ازبچّه‌ها چیزی می‌گفتند؛ آن زمان در دانشکده جوّی حاکم بود که اکثر بچّه‌ها می‌خواستند رستة پیاده را انتخاب کنند و به آن «عروس جبهه‌های نبرد» می‌گفتند؛ ولی شهید ستّاری در پاسخ آن سوال کننده، گفتند: «من می‌خواهم فرماند نیروی هوایی بشوم!» وقتی گزارش‌گر علّت و انگیزه را از ایشان پرسید، دقیقاً این جمله را فرمودند: «اقتدار هر مملکتی در ارتش آن است، و اقتدار هر ارتشی در نیروی هوایی آن.» گزارش‌گر پرسید: «اگرشما فرماندة نیروی هوایی بشوید، چه خواهید کرد؟»

ایشان جواب دادند: «نیروی هواییِ قدرتمندی می‌سازم که هواپیماهایش در داخل مملکت ساخته شوند.»

تیمسار ستّاری، این حرف‌ها را زمانی می‌زدند که نوزده سال بیشتر نداشتند و اصلاً معلوم نبود که به کدام یک از نیروهای سه‌گانة ارتش فرستاده خواهند شد. پس از پایان دورة دانشکده افسری، من و ایشان به نیروی هوایی منتقل شدیم. هفده سال از آن دوران گذشت و سرانجام شهید ستّاری به سبب لیاقت‌ها و رشادت‌هایی که در دوران جنگ از خود نشان دادند، به فرماندهی نیروی هوایی منصوب شدند. ایشان تعدای از بچّه‌های دوران دانشکده را که می‌شناختند، احضار کردند و دقیقاً به همان خاطره‌ای که من نقل کردم، اشاره فرمودند و گفتند: «به خودم قول داده‌ام نیروی هوایی مقتدری درایران داشته باشیم. روزهای سخت جنگ است و ما باید به نحوی تلاش کنیم که ملّت قهرمان ایران، حضور ما را در صحنه‌های نبرد ببیند و دل‌گرم شوند. باید بجنبیم؛ فرصت کوتاه است.» از خصوصیات تیمسار این بود که دراجرای کارها و پروژه‌ها، همیشه می‌گفتند: «فرصت کم است؛ وقت نداریم.» این برای من یک معمّا شده بود تا این‌که ایشان به درجة رفیع شهادت نایل آمدند؛ تازه فهمیدم که شاید منظور از این‌که وقت نداریم و فرصت کم است، این باشد که او می‌دانسته عمر پر بارش بیش از 46 بهار نخواهد داشت. به همین دلیل عجلة زیادی در اتمام پروژه‌هایی که شروع می‌کرد، داشت. [۲]


چند ماه حقوق دست نخورده

عملیات بزرگ والفجر هشت که به آزادسازی فاو منجر شد، در شرف تکوین بود. بنده و جناب سرگرد «غلامی» مجری طرحی شدیم که اجرای آن 124 روز به طول انجامید. این طرح توسط جناب ستّاری، فرمانده پدافند منطقه، به آقای هاشمی رفسنجانی ،فرمانده وقت قرارگاه خاتم الانبیا، پیشنهاد شده بود و ایشان دستور اجرای آن را صادر کرده بودند. ما برای اجرای طرح، شبانه روز در منطقه بودیم و هیچ خبری از خانواده نداشتیم. پس از این مدّت، وقتی که به خانه برگشتیم، متوجّه شدم خداوند فرزندی را که در انتظارش بودم، به من عنایت فرموده. از این بابت خدا را شکر گفتم که در غیاب من، خانواده‌ام دچار مشکل خاصّی نشده‌اند، ولی می‌دانستم در این مدبت، سختی‌های زیادی کشیده‌اند. از همسرم تشکّر کردم و گفتم: «همین امروز می‌روم و حقوقم را می‌گیرم. إن شاء الله مشکلات برطرف خواهد شد.»

همسرم گفت: «شکر خدا از لحاظ مالی هیچ مشکلی نداشتیم. در این مدّت، جناب سرهنگ ستّاری هر ماه دست کم دوبار، همراه خانمش به منزل ما می‌آمدند و حقوق تو را نیز به من می‌پرداختند.»

از گفتة همسرم تعجب کردم؛ چون جناب سرهنگ مدتی که در خدمتشان بودم، در این مورد هیچ حرفی به من نزده و حتّی اشاره‌ای هم به این مسأله نکرده بودند. فردای آن روز، به بانک مراجعه کردم تا ببینم جناب سرهنگ چه مقدار از حقوقم را برداشت کرده‌اند. با کمال تعجّب دیدم حقوق چندماه گذشته‌ام، دست‌نخورده در حسابم موجود است! [۳]


خودکفایی آرزوی او بود

هلی‌کوپترهای «اچ-43»، مدّت پانزده سال بود که از ردة پروازی کنار گذاشته شده بودند. تیمسار ستّاری کار تعمیر و بازسازی آن‌ها را به جمعی از متخصّصان یکی از یگان‌های نیروی هوایی سپردند و آن‌ها پس از تشکیل چند جلسه، به‌اتّفاق اعلام کردند که قطعات حسّاس هلی‌کوپترها، به علّت نگه‌داری در انبارهای روباز و تأثیر عوامل جوّی برآن‌ها، زنگ‌زده و فرسوده شده‌اند و به هیچ‌وجه قابلیت بازسازی ندارند.

اعضای کمیسیون به طور شفاهی نظر خود را به اطّلاع تیمسار ستّاری می‌رسانند. تیمسار که مصرّانه تصمیم داشتند این هلی کوپترها بازسازی شوند، از فرمانده آن یگان می‌خواهند نتیجة کمیسیون را نوشته و 25 نفر از اعضای جلسه آن را امضا کنند.

تیمسار ستّاری، چند روز پس از این‌که گزارش مکتوب متخصّصان را دریافت کردند، به آشیانة فرماندهی لجستیکی آمدند و ما را جمع کردند و گفتند:

«بازسازی هلی‌کوپترهای "اچ-43" را به متخصّصان فلان یگان سپردیم، ولی آن‌ها نامه نوشته و گفتند: "چون قطعات فرسوده شده است، این کار غیر ممکن است"شما در بازسازی هواپیمای "تی-33" نشان دادید که حتّی از قطعات زنگ‌زده و از رده خارج شده هم می‌توان بهترین استفاده را برد. با ایمانی که به کار و توانایی شما دارم، می‌خواهم بازسازی "اچ-43") را نیز به شما بسپارم.»

ما برای این‌که به تیسمار پاسخ قطعی بدهیم، ابتدا هلی‌کوپترها را بازدید کردیم و سپس گفتیم: «این کار شدنی است. ما هم تا جایی که در قدرتمان باشد، در این زمینه کوتاهی نخواهیم کرد. تنها تقاضایی که داریم، این است که قطعه و لوازم یدکی در اختیارمان گذاشته شود تا وقفه‌ای در کار پیش نیاید.»

تیمسار از پاسخ مثبت ما بسیار خوشحال شدند و گفتند: «ازلحاظ تأمین قطعات مشکلی نداریم، ولی باز جلسه‌ای تشکیل می‌دهیم و راه‌های رفع موانع احتمالی را بررسی می‌کنیم.» جلسه برگزار شد و طیّ آن، راه‌های انجام کار و رفع موانع بررسی شد و ما کار را آغاز کردیم. تیمسار هر روز برای بازدید به آشیانه می‌آمدند و کسانی را که بر روی هلی‌کوپتر کار می‌کردند، تشویق می‌کردند.

مقداری که از کار بازسازی گذشته بود، روزی تیمسار تابلویی را آوردند و در جلوی در آشیانه نصب کردند. همه مشتاق بودند که آن را از نزدیک ببینند. همگی پای تابلو رفتیم و با تعجّب دیدیم که تابلویی در کار نیست. تیمسار، صورت‌جلسة کمیسیونی را که 25 نفر از متخصّصان آن را امضا کرده بودند، بزرگ کرده و به صورت تابلو درآورده بودند.

این کار تیمسار، انگیزة ما را بیش‌تر از پیش بالا برد و در حقیقت، یک نوع اخطار به کسانی بود که از ابتکار و نوآوری دوری می‌جستند. چرا که نیروهای ما پس از چندماه تلاش و کوشش، اوّلین فروند از این هلی‌کوپترها را برای پرواز آماده ساختند.[۴]


آرزوی 33 ساله

دانشکدة خلبانی که از 33 سال پیش در ایران تأسیس شده بود، دانشجویان را با مدرک دیپلم پذیرش می‌کرد و بعد از یک دوره آموزش کوتاه مدّت، آن‌ها را برای آموزش با هواپیمای جت به خارج از کشور اعزام می‌کرد. تیمسار ستّاری، یک روز مرا احضار کردند و گفتند: «من نمی‌خواهم این‌گونه باشد. ما باید تمام مراحل آموزش را در ایران داشته باشیم؛ یعنی از زمانی که دانشجو پذیرش می‌شود تا زمانی که وینگ (نشان) خلبانی می‌گیرد، باید در داخل کشور آموزش ببیند.»

گفتم: «تیمسار! هر کاری از دست من بیاید، انجام می‌دهم.»

درآن جلسه، تیمسار ستّاری مأموریت تأسیس دانشکدة پرواز را به من محوّل کردند و گفتند: «هرچه احتیاج داشته باشید، تهیّه می‌کنم. اگر حالا هم نتوانم، در آیندة نزدیک تهیّه خواهم کرد. من مطمئنّم تأسیس دانشکده به خوبی انجام خواهد شد.» به‌این‌ترتیب، ما برای ایجاد دانشکدة پرواز دست‌‌به‌کار شدیم و آن را به شکل نظام دانشگاه در آوردیم. تیمسار ستّاری اکثر طرح‌ها و ایده‌ها را ارائه می‌دادند و با همّت بلندی که داشتند، بیش‌تر کارها را خودشان پیش می‌بردند؛ به طوری که پس از برگزاری 106 جلسة مشترک با وزارت فرهنگ و آموزش‌عالی، سرانجام طرح تأسیس دانشکده تصویب شد و ما پذیرش اوّلین دورة دانشجویان را آغاز کردیم. ابتدا، هواپیماهای آموزشی ملخ‌دار را آماده و سپس، هواپیماهای جت را نیز وارد سیستم آموزش کردیم.

دو روز قبل از شهادتشان که در خدمت ایشان بودم، گفتند: «صادقپور! ما با ساختن این دانشکده و آوردن هواپیمای جت به سیستم آموزشی، به آرزوی 33 ساله خود رسیده‌ایم. حال این دانشکده راه خود را پیدا کرده و من خیالم راحت است که بدون نیاز به خارج، می‌توانیم خودمان خلبان تربیت کنیم.»[۵]


اگرهشتاد بار هم پاسخ منفی بدهم....

تیمسار ستّاری در نیروی هوایی بررسی همه‌جانبه‌ای نسبت به بازسازی هواپیماهای «تی-33» انجام دادند و سرانجام، روزی در شعبة موتور جت به سراغ بنده آمدند. ایشان،موضوع بازسازی هواپیماهای «تی-33» را مطرح کردند و از من خواستند که مسئولیت این کار را به عهده بگیرم. هواپیماها دوازده سال در شرایط بد جوّی قرارداشتند و تقریباً فرسوده شده بودند.

بازسازی آن‌ها ریسک بسیار بزرگی بود؛ چون جان خلبان مطرح بود و خسارات احتمالی در پی داشت. لذا با پیشنهاد ایشان موافقت نکردم. تیمسار هشت بار پیش من آمدند و پیشنهاد خود را تکرار کردند. دفعة آخری که آمدند، فرمودند:

«دستگیر! هشت بار آمدم؛ جواب منفی دادی. اگر هشتاد بار هم جواب منفی بدهی، باز هم خواهم آمد. با بررسی‌هایی که کردم، این کار فقط از دست شما پیش‌کسوتان برمی‌آید.» البتّه دلیل دیگری که باعث می‌شد از انجام این کار اجتناب بورزم، وحشت از کمبود قطعه‌های این نوع هواپیما و عدم پشتیبانی به موقع بود. ضمن‌این‌که نمی‌خواستم قولی به تیمسار بدهم که از عهدة آن برنیایم. تیمسار که احساس مرا درک کرده بودند، گفتند: «در حال حاضر، نظام جمهوری اسلامی و این مملکت به فداکاری شما نیاز دارد. دستگیر! از بابت کار هیچ نگرانی نداشته باش! من در همه حال پشتیبان توام و قول می‌دهم هر کاری که از دستم بربیاید، برای تو انجام بدهم.» تیمسار چند دقیقه‌ای صحبت کردند و گفتارشان آن‌چنان خوب و منطقی بود که جای هیچ‌گونه عذری را باقی نمی‌گذاشت. با توکّل به خدا پذیرفتم. تیمسار در حالی که مرا در آغوش گرفته بود و می‌بوسید، گفت: «می‌دانستم.بالأخره قبول می‌کنی.» [۶]


تو هم مثل همه

با برادر شهید ستاری (ناصر) دوست بودم. ایشان مغازه‌دار بود و من گاهی به ایشان سر می‌زدم. روزی که برای دیدنش به مغازه رفته بودم، برادرزادة شهید ستاری (مسعود) نیز جلوی مغازه پدرش ایستاده بود. او به تازگی لیسانس گرفته بود و قرار بود سربازی برود. پس از این‌که کمی با هم صحبت کردیم، گفت: «دوست دارم در نیروی هوایی خدمت کنم؛ می‌توانی برایم کاری بکنی؟»

گفتم: «عموی شما فرمانده نیروی هوایی است؛ چرا به من می‌گویید؟» گفت: «راضی نیست به نیروی هوایی بیایم.»

وقتی علّت را پرسیدم، گفت: «عمویم احتمال می‌دهند که چون نسبتی با ایشان دارم، کارکنان نیروی هوایی فکرهایی بکنند و خدای‌ناکرده برداشت نادرستی داشته باشند.» مسعود گفت: «اگر می‌خواهی کارم را درست کنی، طوری عمل کن که عمویم متوجّه قضیه نشوند.» قبول کردم و بدون این‌که تیمسار متوجّه شود، تمام کارهای اداری ایشان را به عنوان یک ستّاری ناآشنا، انجام دادم. قرار شد که دو روز بعد در فرماندهی لجستیکی نیروی هوایی و در تخصّص خودش مشغول خدمت شود. در این میان یک شب تیمسار ستّاری به منزل برادرشان می‌روند و آقا ناصر، موضوع را با ایشان در میان می‌گذارد و می‌گوید: «داداش! الحمدلله کار مسعود در نیروی هوایی درست شده؛ اگر شما اجازه بفرمایید، قرار است دو روز دیگر مشغول خدمت بشود.»

تیمسار با شنیدن این موضوع رو به مسعود می‌کنند و می‌گویند: «با باوجود این‌که خیلی دوستت دارم، ولی حق نداری آن‌جا بیایی. تو هم مثل همه؛ هر جا به تو نیاز داشتند و اعزامت کردند، برو خدمت کن، ولی نیروی هوایی نیا!» روز بعد مسعود به من زنگ زد و ضمن تشکّر، عذرخواهی کرد و گفت: «پدرم حقیقت را به عمویم گفت و او هم اجازه نداد که بیایم.»[۷]


شام سربازی

استخر سرپوشیدة نیروی هوایی در حال ساخت بود و کار تا دیروقت ادامه داشت. غروب بود که تیمسار ستّاری به محل آمدند. غذایی که برای سربازان آورده بودند، سرد شده بود و مقداری گرد و خاک نیز روی آن نشسته بود. ایشان بسیار ناراحت شدند، ولی به روی خودشان نیاوردند. به سربازها گفتند: «کار را تعطیل کنید؛ می‌خواهیم شام بخوریم.»

همه آمدند و دور دیگ نشستند. تیمسار مقداری غذا برای خودشان برداشتند و به سربازها گفتند: «بیایید؛ خودتان بردارید!»

پرسنل مهندسی که آنجا حضور داشتند، مرتّب بالا و پایین می‌رفتند و می‌گفتند: «قربان! اجازه بدهید غذا را عوض کنیم.»

تیمسار قبول نکردند و همان غذا را در کنار سربازان خوردند.

با مدیریت خوب تیمسار و این‌که ممکن بود ایشان هر شب تشریف بیاورند، مسئولین همیشه غذای سربازان را گرم می‌دادند.[۸]


یک نوع غذا

منصور با توجه به گرفتاری‌های کاری که داشت، خیلی کم به منزل ما می‌آمد؛ ولی هر وقت می‌دانستم که او قرار است بیاید، از شدّت علاقه‌ای که به او داشتم، به هر نحوی که شده بود، چند نوع غذا برایش درست می‌کردم. پس از این‌که سفره می‌انداختم، او فقط از یک نوع غذا می‌خورد و به بقیه اصلاً دست نمی‌زد. در این مورد، تعارف‌های من هم بی اثر بود. بعدها متوجّه شدم که او می‌خواسته با عملش به من بفهماند همان یک نوع غذا در سفره کافی است.[۹]


پانویس

  1. ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ ۱٫۳ ۱٫۴ ۱٫۵ ۱٫۶ وبگاه صبح www.sobh.org
  2. پاک‌باز عرصه‌ی عشق، ص 50
  3. پاک‌باز عرصه‌ی عشق، ص 68
  4. پاک‌باز عرصه‌ی عشق، ص 94
  5. پاک‌باز عرصه‌ی عشق، ص 97
  6. پاک‌باز عرصه‌ی عشق، ص 104
  7. پاک‌باز عرصه‌ی عشق، ص 120
  8. پاک‌باز عرصه‌ی عشق، ص 151
  9. پاک‌باز عرصه‌ی عشق، ص 175

رده‌ها