شهید جعفر پاشایی
تاریخ تولد : 1340/12/15 تاریخ شهادت : 1361/06/16
محل شهادت : نامشخص محل آرامگاه : تهران - بهشت زهرا
rId5
زندگی نامه
بسمه تعالی در طول 21 سالی که باما زندگی کرد کوچکترین بی احترامی بی حرمتی از ایشان نسبت به خودم مشاهده نکردم.همه وجودش خوبی بود.با مادر و خاهر و برادرش به مهربانی رفتار میکرد. توی محل آنقدر با عطوفت و متانت برخورد میکرد که همه او را دوست داشتند و بهد از شهادت وی همه عزادار شدند گویی فرزند محل شهید شده بود از آنجا کمی کشتی گیر بود اخلاق و منش پهلوان ها را داشت از این رو خیلی سخاوتمند بودند م همواره با افراد بی بضاعت مساعدت مینمود . یادم هست برایش یک دست کت و شلوار خریده بودم و یکروز آنها را پوشید و از خانه بیرون رفت وقتی عصر برگشت دیدم کت بدنش نیست علت آن را جویا شدم و او گفت : پدر جان در مدرسه پسری را میشناختم که لباس گرم نداشت و من کتم را به او دادم گفتم جعفر کت را برای تو خریده بودم و لی او در جواب گفت: پدر تو ناشکری من چطور میتوانم لباس نو بپوشم در حالی که میبینم بعضی از دوستان من لباس گرم ندارند. مرا از صمیم قلب دوست داشت و تمام فرائض دینی اش را نکته به نکته انجام میداد همچنین ارادت خاصی به ائمه اطهار داشت . یکروز قرار بود از جبهه بیاید من یک قربانی گرفتم تا موقع آمدنش ذبح کنم وقی سر کوچه رسید دوستانش به او گفتند : جعفر باابات حسابی تحویلی گرفته برات قربانی تدرک داده واو سخت ناراحت شد و برآشفت و گفت: قربانی فقط مال حضرت عباس میتواند باشد و ادامه داد زود قربانی زا به اسم حضرت عباس (ع) برگردانید والا من بر میگردم وم ا نیز چنان کردیم . به امام خمینی عشق میورزید و پرچمداران انقلاب را میستود واز انها در تمامی بحث ها و صحبت ها حمایت و پشتیبانی میکرد. یک آلبوم بزرگ خریده بود و تند تند عکس میگرفت وتوی آن قرار میداد. یکروز گفتم جعفر این همه عکس میگیری می خواهی چیکار: گفت پدر جان این آلبوم که پر شد دیگر عکس نخواهم گرفت البوم پر شد و دیگر زنده برنگشت تا عکس دیگری بگیرد . ما که از او راضی بودیم خدا هم از او راضی باشد. پس از شروع جنگ جهت دفاع از حریم پاک میهن عازم منطقه جنوب کشور می گردد و در نهایت در تاریخ 16/06/1361 در منطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر پاکش در بهشت زهرای تهران و در قطعه 26به خاک سپرده ش د
خاطرات
خاطراتی از زبان پدر شهید 1ـ یادم هست برایش یک دست کت و شلوار خریده بودم. یک روز آنها را پوشید و از خانه بیرون رفت وقتی عصر برگشت دیدم کت تنش نیست علت آن را جویا شدم و او گفت: پدرجان! در مدرسه پسری را می شناختم که لباس گرم نداشت و من کتم را به او دادم. گفتم: جعفر! کت را برای تو خریده بودم ولی او در جواب گفت: پدر! تو ناشکری، من چطور می توانم لباس نو بپوشم در حالی که می بینم بعضی از دوستان من لباس گرم ندارند. 2ـ یک روز قرار بود از جبهه بیاید من یک قربانی گرفتم تا موقع آمدنش ذبح کنم وقتی سر کوچه رسید دوستانش به او گفتند: جعفر! بابات حسابی تحویلت گرفته برات قربانی تدرک داده، او سخت ناراحت شد و برآشفت و گفت: قربانی فقط مال حضرت عباس می تواند باشد و ادامه داد زود قربانی را به اسم حضرت عباس (علیه السلام) برگردانید والا من بر می گردم و ما نیز چنان کردیم. 3ـ یک آلبوم بزرگ خریده بود و تند تند عکس می گرفت و در آن قرار می داد. یک روز گفتم: جعفر! این همه عکس می گیری می خواهی چی کار؟ گفت: پدرجان! این آلبوم که پر شد دیگر عکس نخواهم گرفت. البوم پر شد و دیگر زنده برنگشت تا عکس دیگری بگیرد. ما که از او راضی هستیم خدا هم از او راضی باشد.[۱]
نگارخانه تصاویر
پانویس
ردهها ==