شهید حمید باکری

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
حمید باکری
شهید حمید باکری (01).jpg
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد ۱۳۳۲/۰۹/۰۱ ، میاندوآب ، آذربایجان غربی
شهادت ۱۳۶۲/۱۲/۰۶ ، جزیره مجنون
مفقود جزیره مجنون
جانباز والفجر ۱، از ناحیه پا و کمر
نیرو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی.png سپاه پاسداران
یگانهای خدمت لشگر ۳۱ عاشورا
درجه سرلشگر پاسدار - سپاه پاسداران.png سرلشگر پاسدار
سمت‌ها جانشین لشگر ۳۱ عاشورا
جنگ‌‌ها جنگ ایران و عراق
عملیات‌ فتح‌المبین
الی بیت‌المقدس
رمضان
مسلم بن عقیل
والفجر مقدماتی
والفجر ۱
والفجر ۲
والفجر ۴
خیبر
خانواده برادر: شهید علی باکری، شهید مهدی باکری
همسر: فاطمه چهل امیرانی
فرزندان: احسان (۱۳۶۰)، آسیه (۱۳۶۲)


شهید حمید باکری در اول آذرماه[۱] ۱۳۳۴ در شهرستان ارومیه به دنیا آمد. پدرش حسین (فیض‌الله) کارمند کارخانه قند ارومیه و مادرش اقدس زنوزی بود. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در زادگاهش گذراند و سپس در دبیرستان فردوسی ارومیه موفق به اخذ دیپلم ریاضی شد. در سی‌ام دی‌ماه ۱۳۵۸ [۲] با فاطمه چهل امیرانی ازدواج کرد و صاحب یک دختر و یک پسر شد. جانشین لشگر ۳۱ عاشورا بود. ششم اسفندماه ۱۳۶۲، در جزیره مجنون به شهادت رسید. پیکرش در منطقه بر جای ماند.


زندگی‌نامه

  • کودکی و نوجوانی

شهید حمید باکری، در اول آذر ماه سال ۱۳۳۴، در شهرستان میاندوآب چشم به جهان گشود. پدرش فیض الله (حسین) ، کارمند کارخانه قند ارومیه بود و مادرش اقدس زنوزی، زنی خانه دار بود که ۱۸ ماه پس از تولد حمید در حادثه رانندگی درگذشت. حمید ششمین فرزند خانواده باکری به شمار می‌رفت.

تحصیلات ابتدایی را تا سیکل در مدرسه کارخانه قند به پایان برد و به همراه برادرش، مهدی که یک سال از او بزرگ‌تر بود، برای ادامه تحصیل نزد عمه‌اش به ارومیه رفت و در دبیرستان فردوسی موفق به اخذ مدرک دیپلم ریاضی شد. بزرگ‌ترین برادر آن‌ها علی، مهندس شیمی و استادیار دانشگاه صنعتی شریف بود. علی باکری اولین آموزگار مهدی و حمید در مسائل سیاسی و انقلابی بود. حمید در باره برادر شهیدش می‌گوید:

«متأسفانه وقتی ما بزرگ شده بودیم، برادرم علی، در دانشگاه تهران ساکن بود و او را کمتر می‌دیدیم ولی هربار که به ارومیه می‌آمد، همه ما را جمع می‌کرد و صحبت می‌کرد. معمولاً به همراه خود کتاب می‌آورد تا مطالعه کنیم و بعد از مطالعه نتیجه را سؤال می‌کرد. او به خواندن نماز بسیار تأکید داشت.» علی باکری در سال ۱۳۵۰ به هنگام بازگشت از سفر فرانسه به خاطر همراه داشتن اسلحه دستگیر و مدتی بعد در زندان ساواک به شهادت رسید.

حمید و مهدی همیشه با هم بودند. چون خانواده باکری تحت نظر ساواک قرار داشت، پدر، آن‌ها را از دخالت در امور سیاسی ممنوع می‌کرد. اما فضای سیاسی کشور، جنبش ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، رشد فعالیت گروه‌های دانشجویی و هسته‌های مبارزاتی در میان اقشار مختلف مردم، تأثیر خود را بر شخصیت حمید و مهدی باکری گذاشت. محروم بودن از مهر مادر، فقر و تنگدستی سبب شد که حمید و مهدی از همان دوران کودکی به افرادی صبور و مؤمن تبدیل شوند. اولین جدایی بین حمید و مهدی از آغاز دوران دبیرستان بود چرا که مهدی یک سال زودتر به ارومیه رفت و حمید هم بعد از دیپلم در کنکور شرکت کرد و پذیرفته

  • دوران سربازی

حمید به پیشنهاد برادرش مهدی به جای دانشگاه به سربازی رفت و دوران سربازی را در یکی از پاسگاه‌های ژاندارمری در اطراف ارومیه گذراند. این دوران باعث شد تا حمید با راههای ارتباطی و مخفی موجود در نقاط مرزی عراق بیشتر آشنا شود. بعدها او از همین آشنایی در جهت پیشبرد اهداف انقلاب استفاده کرد. حاج کاظم میر ولد، یکی از دوستان حمید درباره دوران سربازی او می‌گوید:

«اولین باری که حمید را دیدم در دوره سربازی و در یک پاسگاه ژاندارمری بود. در مقطع پایانی دوره سربازی بود که با مهدی صحبت کردیم و قرار گذاشتیم، حمید بعد از خدمت به تبریز بیاید. این اتفاق هم افتاد و حمید به جمع دو نفری ما پیوست و در خانه ای که در قطب میدان اجاره کرده بودیم، حدود یک سال همراه ما بود. حمید از روحیه و خصوصیات ارزشمندی مثل صبر، خویشتنداری و صفای باطن برخوردار بود. خیلی زود با زندگی سخت و فقیرانه ما خو گرفت. پس از گفتگوهای طولانی در سه مورد به جمع‌بندی رسیدیم: اول مطالعات عقیدتی و آشنایی با قرآن و عربی و متون اسلامی، دوم مطالعه کتاب‌های درسی برای ورود به دانشگاه و سوم تربیت نفس و خودسازی که اصلی‌ترین برنامه ادامه راه سخت و دشوار مبارزه بود. حمید این سه برنامه را با دقت شروع کرد اما با توجه به شرایط خاص سیاسی، اجتماعی جامعه و شور و شوق او برای ادامه مبارزه، وقت کمتری را به مطالعه دروس کنکور اختصاص می‌داد. حمید تقریباً تمام روز را در منزل می‌ماند و با تواضع مثال زدنی، کارهای منزل را انجام می‌داد. روزی ساواک به منزل ما ریخت و حمید در منزل بود. او توهین فراوان دید و کتک سیری هم خورد ولی هیچگاه از آن اتفاق گلایه نکرد.»

  • آغاز مبارزه و سفر به خارج از ایران

رشته تحصیلی حمید در دبیرستان ریاضی بود اما به تحصیل در رشته الهیات دانشگاه تهران و طلبگی، علاقه داشت. حاج کاظم میر ولد درباره زندگی مشترک این دوران تا رفتن حمید به خارج چنین می‌گوید: «در بحث هائی که دو به دو با حمید داشتیم اصرار به مبارزه و پیچیده بودن آن و از همه مهم‌تر، ضرورت اخلاص در مبارزه و عدم خودنمایی که به طور طبیعی احتمال آن برای یک جوان بیست و یک ساله می‌رفت در سخنان او دیده می‌شد. حمید در کنکور ورود به دانشگاه‌ها موفق نشد. لذا در یک جمع‌بندی با مهدی ترجیح داده شد که حمید برای تحصیل تا فراهم شدن امکان بیشتر مبارزه، راهی خارج شود و این اتفاق افتاد و بعد از مدتی قرار شد که حمید برای آشنایی با مسائل رزمی و آموزش نظامی به سوریه و لبنان برود، او این کار را با علاقه و پشتکار بسیار انجام داد.»

رحیم باقری، دوست و همرزم حمید، درباره این ایام می‌گوید: «حمید ابتدا به ترکیه رفت و در خانه کوچکی که دوست او با همسر و فرزندش در آن زندگی می‌کردند، ساکن شد. در همان زمان نامه ای برای پسر دایی خود که در آلمان زندگی می‌کرد، نوشت که در فرازی از آن، آمده بود:

«... به دلایلی من از ایران خارج شدم و در مرحله اول، وارد ترکیه شدم و دیدم که به هیچ وجه... با عقاید و خواست‌هایی که دارم، موافق نمی‌باشد. در وهله اول، هدف اصلی من اقامت کردن در محلی است که آزادی داشته باشم و امکاناتی موجود باشد که تحقیق و مطالعه کنم و زیربنای فکری را مستحکم تر نمایم و بتوانم زیربنای انسانیت را در خود پی ریزی کنم که برای این کار یک محیط آزد می‌خواهم که می دانم در آنجا هست و بعد یک مقدار منبع و کتب جهت تحقیق که فکر می‌کنم موجود باشد... دومین مسأله این است که اگر من آمدم آنجا می‌توانم تحصیل کنم یا نه؟ و سومین مسأله که در تمام مسائل سرک می‌کشد، موضوع مایه (پول) است. می دانی تصمیم دارم که با مخارج مهدی ادامه تحصیل دهم و نمی‌خواهم از طرف خانواده مخارجم تأمین شود و مهدی هم که سرباز است و زیاد امکان برایش وجود ندارد. می‌خواهم دقیقاً برایم بنویسی که ماهیانه مخارج در چه حدود است و در صورت کمبود پول می‌شود کار کرد یا نه... ؟ انشاءالله به خواست خداوند متعال هر چه زودتر همدیگر را می‌بینیم. اینجا در ترکیه هم دانشجویان ایرانی غیر از بی بند و بارها، بقیه چپی هستند و فقط چند نفر مذهبی گویا در استانبول هستند ولی تعدادشان خیلی کم است و ترکیه فقط به درد این می‌خورد که هر چهار سال لیسانس بگیری...»

حمید به آلمان رفت و در شهر آخن در منزل پسر دایی خود ساکن شد و به کمک او از دانشگاه پذیرش گرفت ولی فقط یک هفته در کلاس درس حاضر شد. او اکثر اوقات خود را در مسجد هامبورگ که توسط سید محمد خاتمی اداره می‌شد، می‌گذراند تا اینکه با هجرت امام خمینی به پاریس، به فرانسه رفت. حمید با رفتن به پاریس، می‌خواست پیام‌ها را بدون واسطه دریافت کند. در نامه ای از این دوران حمید، چنین آمده است: «مشکلات من برای خودم خیلی اساسی است و مهم هستند. در حال حاضر به هیچ وجه احساس آرامش روحی نمی‌کنم و فکر می‌کنم تغییر مکان‌ها هم بر همین اساس باشد. احساس گناه شدید می‌کنم که عمر بیهوده دارد می‌گذرد. وای بر آن روز که جواب خدا را چه خواهم داد. به هر حال به فرانسه می‌روم تا انشاءالله بتوانم از تجربیات مردان مؤمن تری استفاده و برنامه ای طولانی مدت برای خودم طرح ریزی کنم.» پسر دایی حمید درباره این دوره می‌گوید: «حمید روی تابلویی نوشته بود: «ان ربک لبالمرصاد» و به دیوار اتاق نصب کرده بود. کم حرف می‌زد، مگر حرفهای جدی و مطلب اساسی و وقت تلف نمی‌کرد. در نوشته‌هایش خواندم: «برای فرار از گناه با خواندن قرآن، نماز، مطالعه و ورزش خودت را مشغول کن.» خود حمید نیز می‌گفت: «قبل از سفر به آلمان حساب خودم را با خود تصفیه کردم. برای بازبینی شناخت عمیق در اعمال، آنچه از خود می‌دانستم به روی کاغذ آوردم تا با تجزیه و تحلیل آن، نقاط ضعف و قوت را به دست آورم و بدانم در محیط خارج امکان چه خطراتی برای من است و بتوانم با شناخت آن، خود را کنترل کنم.»

همسر شهید حمید باکری، در خصوص این مسأله می‌گوید: «بعضی از نوشته‌های حمید را، بعد از ازدواج خواندم، برای من بسیار جالب بود، چون ما همیشه برای ارضای میل نفسانی و خود خواهی خویش سعی در کتمان حقیقت و یا پوشش گذاشتن بر عیب خود بر می‌آییم. حمید مشکلات را ریشه یابی می‌کرد، مثلاً نوشته بود «این خصلت خوب را از بابا دارم» یا «ریشه این اشکال به خودم بر می‌گردد.»

در پاریس مأموریتی جدید به حمید دادند. او عازم سوریه و لبنان شد تا دوره آموزش نظامی را بگذراند. او در این کشورها جنگهای شهری، چریکی و روشهای سازماندهی و شیوه ساختن بمبهای دستی را فرا گرفت. در همین دوران به کمک چند تن از دوستانش اسلحه وارد ایران کرد و در این راه مهدی، یاور بزرگی بود. حمل و پنهان کردن سلاحها تا مرز ترکیه به عهده حمید بود و انتقال آنها تا تبریز به مهدی محول شده بود. در انجام این مأموریت، حمید توسط پلیس ترکیه دستگیر شد اما با پرداخت پول خود را نجات داد. در این زمان خبردار شد که امام خمینی به ایران بازگشته است. حمید به سرعت از مرز گذشت و وارد خاک ایران شد. او که نگران سرنوشت مهدی بود به پاسگاه ژاندارمری محل خدمت وی رفت. از سوی دیگر پدر آنها نگران از سرنوشت مهدی در جستجوی او به سوی همان پاسگاه شتافته بود و در آنجا به جای مهدی با حمید مواجه شد، پسری که به گمان او باید در خارج از کشور باشد.

  • پس از پیروزی انقلاب

با ورود حمید به ایران، تلاش پیگیر او به همراه مهدی و بقیه نیروهای انقلابی برای کنترل مراکز نظامی، برقراری امنیت و دستگیری ضدانقلاب و عناصر وابسته و همچنین آموزش نظامی عناصر انقلابی شروع شد. حمید با تشکیل سپاه ارومیه به عضویت آن درآمد و از اعضای شورای مرکزی سپاه و از نیروهای واحد عملیات آن بود. جهاد سازندگی، میدان دیگری بود که همگام با عضویت در سپاه پاسداران، حمید در آن حضور داشت و در جهت بازسازی روستاها و محرومیت زدایی از آنها تلاش می کرد.

  • نبرد با ضد انقلاب

با شدت گرفتن درگیریهای کردستان، حمید با هواپیمای c130 به همراه ۱۵۰ نفر از پاسداران به سنندج رفت و در مدت ۲۲ روز جنگ سخت و سنگین، ضد انقلاب داخلی را شکست داد و شهر را از تصرف آنها خارج کرد. در تیرماه ۱۳۵۹ ضدانقلاب، مهاباد را به آشوب کشید. حمید به همراه نیروهای خود عازم مناطق آشوب زده شد در حالی که غلامعلی رشید از بسیج و سپاه دزفول به کمک آنها آمده بود. پس از آزاد سازی مهاباد حمید به همراه نیروهایش در کنار نیروهای تحت امر عبدالمحمد رئوفی نژاد برای پاکسازی مهاباد در این شهر باقی ماندند. بعد از پاکسازی نوبت بازسازی رسید و او مسئول بازسازی مناطق آزاد شده در کردستان شد. حمید در حالی که در این ایام مسئولیت کمیته برنامه ریزی جهاد را بر عهده داشت. با آغاز جنگ تحمیلی، ماندن در پشت جبهه را تاب نیاورد، به آرزویش رسیده بود؛ به جهاد، آنهم در راه خدا. او یکی از نیروهای آماده برای هدایت افراد در جنگ بود. با وجود مسئولیتهای سنگین از جمله بازسازی کردستان و سر و سامان دادن به شهرداری ارومیه، عازم مناطق عملیاتی شد. او در اوایل سال ۱۳۵۹ از سپاه پاسداران خارج شد و تا اواخر سال ۱۳۵۹ در شهرداری ارومیه به عنوان مسئول اداره بازرسی شهرداری، یار مهدی بود. این کار آشوب دل او را فرو نمی‌شاند.

شهید حمید باکری زمانی که در شورای فرماندهی سپاه ارومیه بود تصمیم به ازدواج گرفت. او با هزینه ای معادل پانصد تومان در تاریخ ۳۰ دی ۱۳۵۸، خانم فاطمه امیرانی را به عقد خود درآورد و با همسرش قرار گذاشت از هیچکس هدیه قبول نکنند. در اوایل سال ۱۳۶۰ اولین فرزندشان، احسان به دنیا آمد و در سال ۱۳۶۲ نیز دومین فرزندشان به دنیا آمد و آسیه نام گرفت.

  • دوران جنگ

شب قدر حمید، در این جهاد نهفته است. وی با بسیجیانی که گرد خودش جمع کرده بود با لنج به آبادان رفتند. بایستی خط پدافندی را تشکیل می‌دادند. حمید خط پدافندی را در این سوی اروند از ذوالفقاریه تا پل بهمن شیر طراحی کرد. سلاح‌های سنگین را که گاه از خمپاره ۸۱ تجاوز نمی‌کرد، سازمان داده بود. نوبت به سنگرها رسید و سازماندهی آنها. نقطه‌های آسیب پذیر خط را شناسایی نمود و فرمان امام خمینی هم که صادر شد، حضورش را ملموس‌تر کرد. بسیج عشایری مناطق آبادان را تشکیل داد.

حضور دائمی‌اش را در جبهه های نبرد با صدام متجاوز از عملیات فتح‌المبین شروع نمود، در عملیات بیت‌المقدس فرمانده گردان تیپ نجف اشرف بود و با تلاشی که کرد نقش مؤثری در گشودن دژهای مستحکم صدامیان و در ورود به خرمشهر داشت و بالا‌خره با لشکر اسلام پیروزمندانه وارد خرمشهر شد و بعد از عملیات رمضان برای فعالیت دائمی در سپاه پاسدارن مصمم گردید. خانم فاطمه امیرانی، همسر شهید باکری می‏گوید:

«حمید در جهاد ارومیه همراه با جواد سبزی و فریدون کشتگر، گروهی را تشکیل داده بودند و بیشتر به کارهایی در ارتباط با جنگ مثل راهسازی می پرداختند. در اسفند سال ۱۳۶۰ به اتفاق برخی از دوستان و خانواده هایشان به اهواز رفتیم، آنها در عملیات فتح المبین شرکت کردند و در جبهه رقابیه بودند. شب عملیات تا صبح در اهواز صدای توپخانه به گوش می رسید، فردا خبر آوردند که محل استقرار حمید و نیروهایش در محاصره افتاده است. اما با پیروزی این عملیات، حمید در حالی که سر تا پا خاکی و خونی و حامل خبر شهادت چند تن از دوستان از جمله سعید فتوره چی بود، به منزل آمد. به من گفت: «سعید شهید شد.» شروع به گریه کردم که گفت: «تو برای عاقبت به خیری سعید گریه می کنی! او رستگار شد.»

بعد از مدتی برای عملیات بیت المقدس به اهواز رفت. چند روز بعد به خاطر زخمی شدن آقا مهدی به اتفاق احسان و خواهرهای حمید و همسر آقا مهدی به اهواز رفتیم و به آنها ملحق شدیم. عملیات فتح المبین با آزاد سازی خرمشهر به پایان رسید و حمید با ماشین غنیمتی عراقی به منزل آمد. با شروع عملیات رمضان، حمید به همراه نیروهایش آنقدر در خاک عراق پیش رفتند که به جاده بصره، العماره رسیدند. اما آنها از اهداف تعیین شده در طرح عملیات گذشته و بیش از اندازه پیشروی کرده بودند. در نتیجه دستور بازگشت به آنها داده شد. با خاتمه عملیات رمضان حمید متوجه شد که مدام در جبهه است پس تصمیم گرفت به سپاه بازگردد.

شهریور سال ۱۳۶۱ بار دیگر وارد سپاه شد. روزی که لباس سپاه را تحویل گرفت مثل بچه ها آن را با ذوق پوشید. از آن به بعد دیگر همیشه در جبهه بود و هیچگاه آرامش و استراحتی نداشت. ما هم به چشمهای قرمز و خسته و کم خواب حمید عادت کرده بودیم.»

قائم مقام لشکر ۳۱ عاشورا

در عملیات موفقیت‌آمیز «مسلم‌بن‌عقیل» بعنوان مسئول خط تیپ عاشورا، استقامتش در ارتفاعات سومار یادآور صبوری و شجاعت یاران امام حسین(علیه السلام) بود که چندین بار خودش در جنگ تن به تن و پرتاب نارنجک دستی به صدامیان شرکت نمود و از ناحیه دست مجروح شد و بر حسب شایستگی که کسب نمود از طرف فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عنوان فرمانده تیپ حضرت ابو‌الفضل(علیه السلام) منصوب گردید.

بعد از عملیات والفجر مقدماتی بعنوان معاون لشکر ۳۱ عاشورا، راه مولایش حسین بن علی(علیه السلام) را ادامه داد. استقامت و تدابیرش در مقابل صدامیان همیشه برای یارانش الگو بود؛ شرکت در عملیاتهای مختلف از افتخاراتش بود که همیشه دوش بدوش برادران رزمنده بسیجی‌اش در خطوط اول حمله شرکت داشت و با خونسردی زیادی که داشت همیشه فرماندهان زیر دستش را به استقامت و تحمل شداید صحنه های نبرد ترغیب مینمود و به آنها یاد می‌داد که چگونه با دست خالی از امکانات مادی، در مقابل دشمن که سراپا پوشیده از زره و پیشرفته ترین امکانات جنگی عصر حاضر می‌باشد فقط بااتکاء به ایمان و روش حسینی باید جنگید.

پس از مدتی حمید خانواده خود را به دزفول برد. در عملیات محرم و والفجر ۱ بود که از ناحیه زانو به شدت زخمی شد و به اجبار او را برای عمل جراحی به تهران منتقل کردند. در این ایام خانواده فرماندهان جنگ در ساختمان افسران مجرد که قبل از انقلاب در پادگان الله اکبر اسلام آباد ساخته شده بود، ساکن بودند. فرماندهانی مثل ابراهیم همت، عباس کریمی، دستواره، ورامینی، عبادیان، حجت فتوره چی، مهدی و حمید باکری و چند تن دیگر. گاه صاحب خانه ای حکم تخلیه دریافت می کرد و حکم تخلیه، خبر شهادت مرد خانه بود. عملیات والفجر ۲ و ۴ هم با حضور حمید به پایان رسید و حال عملیات خیبر در جزایر مجنون در پیش بود.

قبل از عملیات خیبر، مهدی در جمع فرماندهان گفت: «ما باید در این عملیات ابولفضل وار بجنگیم و هرکس آماده شهادت نیست پا پیش نگذارد.» و حمید آرام گفت: «برادران دعا کنید من هم شهید بشوم.» این جمله حمید همه را به گریه انداخت. عملیات خیبر شروع شد. هنگام رفتن حمید، مهدی کوله پشتی را باز کرد و قصد داشت چند قوطی کمپوت در آن بگذارد که حمید قبول نکرد و هرچه اصرار کرد حمید نپذیرفت.

بعد از رفتن حمید، مهدی نشست و نیم ساعت با صدای بلند گریه کرد. حمید نیروهای تحت امر را توجیه کرد و به راه افتادند. او در اولین قایق نشست و قایق در سکوت و تاریکی مطلق شب به راه افتاد. اولین کسی بود که از قایق پیاده شد و پای بر جزیره مجنون گذارد. اولین نگهبان پل به هلاکت رسید و چند تن به اسارت درآمدند.

یکی از اسرا که یک سرتیپ عراقی بود متعجب و گیج از حضور نیروهای ایرانی در این جزایر غیر قابل نفوذ از حمید پرسید: چطور خودتان را به اینجا رساندید؟ حمید خیلی جدی پاسخ داد: ما اردن را دور زده از اطراف بصره خود را به اینجا رسانده‌ایم. افسر ارشد عراقی باز هم پرسید: آن نیروهایی که از روبرو می‌آیند چه؟ و حمید جواب داد: «آن‌ها از زیر زمین روییده‌اند.»

با استقرار نیروهای رزمنده در جزایر مجنون، دشمن پاتک‌ها را شروع کرد. مهم‌ترین موضع استراتژیک منطقه، پلی بود که در اختیار رزمندگان قرار داشت و حفظ آن بسیار حیاتی و ضروری بود. حمید در حال سرکشی به نیروها بود که آن‌ها فریاد می‌زدند: «عراقی‌ها روی پل هستند.» حمید اسلحه ای برداشت و به طرف پل دوید. یک دسته بیست نفری از عراقی‌ها به سوی آن‌ها می‌آمدند. به دستور حمید، تیراندازی شروع شد که در نتیجه آن، چند تن به هلاکت رسیدند و عده ای هم به اسارت در آمدند. ضد حمله شدیدتر شد و اطراف پل، زیر آتش هزاران گلوله توپ و خمپاره می‌لرزید.

با تداوم عملیات در ساعت ۱۱ شب چهارشنبه، سوم اسفند ۱۳۶۲، حمید با بی سیم، خبر تصرف پل مجنون را که بعدها به افتخارش پل حمید نامیده شد و در عمق ۶۰ کیلومتری عراق واقع است، اطلاع داد. حمید باکری و یارانش در حفظ این پل مهم، دلاورانه جنگیدند. پلی که با تصرف کردن آن دشمن متجاوز قادر نشد نیروهای موجود در جزایر را فراری دهد و یا نیروی کمکی برای آن‌ها بفرستد در نتیجه تمام نیروهایش در جزایر کشته یا اسیر شدند و این عمل قهرمانانه فرمانده و بسیجی‌های شجاعش ضمانتی در موفقیت این قسمت از عملیات بود و عاقبت با دو روز جنگ شجاعانه در مقابل انبوه نیروهای زرهی دشمن فقط با نارنجک و آرپی جی و کلاش جنگیدند و شهادت رسیدند. [۳]


خاطرات

  • برو بند ب!

کمی قبل از تولد پسرمان آمد بيمارستان. گفتم: "واي حميد! بچه مان انقدر زشت است، با تو مو نمی زنه!!!" اين چيزها رو که می گفتم، می خنديد. توی ذوق آدم نمی زد. تا حرف ديگران به ميان می آمد می گفت: "برو بند ب! حرف ديگه ای بزن!" من دوست داشتم اين حساسيت هايش را که نشان از سالم بودن روحش داشت...[۴]



آثار

وصیت‌نامه

بسم الله الرحمن الرحیم

در این لحظات آخر عمر سر تا پا گناه و پشیمانی وصیت خود را می‌نویسم و علم کامل دارم که در این مأموریت شهادت، جانبه پروردگار بزرگ باید تسلیم نمایم انشاالله که خداوند متعال با رحمت و بزرگواری خود گناهان بیشمار این بنده خطاکار را ببخشند.

وصیت به احسان و آسیه عزیز:

انشاالله وقتی به سنی رسیدید که توانستید این وصایا را درک نمایید هر چند روز یکبار این وصیتنامه را بخوانید. شناخت کامل در حد استطاعت خود از خداوند متعال پیدا نمایید در پی اصول اعتقادی تحقیق و مطالعه نمایید و تفکر زیاد نمایید تا به اصول اعتقادی یقین کامل داشته باشید. احکام اسلامی را(فروع دین ) با تعبد کامل و بطور دقیق و با معنی بجا آورید. آشنایی کامل با قرآن کریم که عزت‌بخش شما در این دنیای سرتا پا گناه خواهد بود داشته و در آیات آن تفکر زیاد بنمایید و با صوت خواندن قرآن را فرا گیرید. از راحت طلبی و بدست آوردن روزی بطور ساده دوری نمایید. دائم باید فردی پرتلاش و خستگی ناپذیر باشید. یقین بدانید تنها اعمال شما که مورد رضایت خداوند متعال قرار خواهد گرفت اعمالی است که تحت ولایت الهی و رسولش و امامش باشد بنابراین در هر زمان و هر موقعیت همت به اعمالی بگمارید که مورد تأیید رهبری و امامت باشد. به کسب علم و آگاهی و شناخت در تاریخ اسلام و تاریخ انقلابات اسلامی اهمیت زیاد قائل شوید. قدر این انقلاب اسلامی را بدانید و مدام در جهت تحکیم مبانی جمهوری اسلامی کوشا باشید و زندگی خود را صرف تحکیم پایه‌های این جمهوری قرار دهید. به اخلاقیات اسلام اهمیت زیاد قائل شده و آن را کسب و عمل نمایید. در جماعات و مراسم به خصوص نماز جمعه، دعای کمیل و توسل و مجالس بزرگداشت شهداء مرتب شرکت نمایید. رساله امام را دقیق خوانده و مو به مو عمل نمایید. حق مادرتان را نگهدارید و قدرش را بدانید و احترام و احسان به مادرتان را به عنوان تکلیف دانسته و خود را عصای دست ایشان نمایید. در زندگیتان همواره آزاده باشید و هیچ چیز غیر از خدا و آنچه خدائی است دل نبندید و بدانید که دنیا زودگذر و فانی است، فریب زرق و برق دنیا را نخورید. برحذر باشید از وسوسه‌های نفس و مدام به یاد خدا باشید تا از شر نفس و شیطان در امان باشید.

وصیت به فاطمه:

می دانم در حق شما مدام ظلم کرده‌ام و وظیفه‌ام را بجا نیاورده‌ام ولی یقین بدان که خود را بنده ای قاصر و کم کاری میدانم و امید دارم که حلالم نمائید. احسان و آسیه امانت‌هایی هستند در دست تو و مدام در تربیت اسلامی آن‌ها باید همت گمارید و توجیه و کنترل مواردی که به آن‌ها وصیت نموده‌ام به عهده شماست. از کوچکی آن‌ها را با قرآن آشنا کرده و به کلاس قرائت قرآن بروید. از کوچکی آن‌ها را در مجالس و مجامع خصوصاً نماز جمعه، دعای کمیل و یادبود شهداء شرکت بدهید. درآمد یا پولی نداشته و ندارم که مهریه‌تان را بدهم انشاءالله که حلال خواهید کرد. مقداری به مهدی مقروضم به شکلی که برایتان مقدور باشد پرداخت نمائید منتهی فشار مادی بیش از حد به خودتان در این مورد وارد نکنید. انشاءالله که شما و عموم فامیل در یادبود من به یاد شهدای کربلا و امام حسین گریه و عزاداری نمائید و مرتب به یاد بیاورید که هستی دهنده اوست و باید شکر به مصلحت الهی گفت. متأسفانه به علت نبودن وقت نتوانستم وصیتم را تمام نمایم از عموم آشنایان و فامیل حلالیت می‌خواهم انشاءالله همه خدمتگزار اسلام خواهند بود.

حمید باکری [۵]

نگارخانه‌

</gallery>

جستارهای وابسته

  • کتاب نیمه پنهان ماه ۳، نوشته حبیبه جعفریان

منابع

  1. برگی از شناسنامه اقدس زنوزی، شبکه اجتماعی گفتاک
  2. گفت و گو با همسر شهید حمید باکری، پایگاه خبری نسل سوخته
  3. زندگی‌نامه شهید باکری، شخصیت نگار
  4. نيمه پنهان ماه،ص26
  5. وصیت نامه شهید حمید باکری، ساجد


رده‌ها