شهیدابراهیم تیموری

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
ابراهیم‌تیموری
Ebrahim-taymori.jpg
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد 1342/06/04
شهادت 1367/06/04


شهید ابراهیم‌تیموری

زندگینامه

در تاريخ 1342/06/04 در روستاي کوشک قاضي از توابع شهرستان فسا در خانواده اي که از نظر مذهبي و اعتقادي در سطح بالايي قرار داشتند به دنيا آمد. دوران کودکی را پشت سر گذاشت و در سن 6 سالگي به مدرسه رفت و دوران ابتدايي را در دبستان کوشک قاضي با موفقيت به پايان رسانيد. شهيد تیموری از دوران کودکي علاقه فراواني به نماز و قرائت قرآن داشت و به همين خاطر در کلاس هاي آموزش قرآن که در روستا تشکيل مي شد به صورت فعال شرکت مي کرد و به همين خاطر قبل از رسيدن به سن تکليف، نماز را به صورت کامل به جا مي آورد. ابراهیم به سبب نبود مدرسه راهنمایی در روستا، برای ادامه تحصیل راهی فسا گردید و در مدرسه فردوسي، اول و دوم راهنماييي را به پايان رسانيد و سوم راهنمايي را در مدرسه شهيد صالحي سپری نمود. با پایان دوره راهنمایی، وارد دبيرستان شد و کلاس اول دبيرستان را در مدرسه ولي عصر فسا به پايان رسانيد. سپس به خاطر علاقه اي که به ارتش داشت، در ارتش ثبت نام نمود و پس از گذراندن دوره آموزشي، فعالیت خود را آغاز نمود.


آن شهید گرانقدر با شروع جنگ تحميلی، راهی جبهه های نبرد گردید و پس از چندین سال رشادت و ایثار، سرانجام در تاريخ 1367/06/04 و در روز تولدش، بر اثر انفجار مين به درجه رفیع شهادت نائل آمد.



خاطرات

- خاطره از زبان خواهر شهید: یادم هست که ابراهیم یک همکلاسی یتیم داشت که وضع مالی خانواده اش خوب نبود؛ ابراهیم بسیار به این دانش آموز کمک می کرد. یک روز آمد به خانه دیدم که خودکار ندارد؛ مشق بنویسد. مادرم گفت مگر خودکار نداری؟ گفت: آن را به دوستم دادم؛ چون او خودکار نداشت. او هر کاری از دستش بر می آمد برای دوستانش انجام می داد. آخرین باری که ابراهیم به مرخصی آمده بود. شب آخر دور هم نشسته بودیم و با هم صحبت می کردیم. آن شب تغییرات عجیبی در چهره ابراهیم احساس کردم؛ چهره اش مانند نور می درخشید. گفتم ابراهیم امشب چهره ات خیلی نورانی شده. ابراهیم گفت: خواهرم مگر نمی دانی؟ این نشانه دعوت است. گفتم: چه دعوتی؟ گفت: نشانه رفتن به سوی خداست. صبح همان روز با خواندن زیارت عاشورای ابراهیم از خواب بیدار شدم. چون ابراهیم آن روز می خواست به جبهه برود. ابراهیم به مادرم گفت: مادر مرا حلال کنید و ناراحت نباشید و واقعه روز عاشورا را به ما یادآور شد. ما برای خداحافظی تا درب حیاط با ایشان رفتیم و ایشان پیشانی مادر را بوسید و خداحافظی کرد و رفت.1[۱]

پانویس

  1. سایت نویدشاهد