شهید شعبان علی زینلی

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو

زندگی نامه

سال ۱۳۳۸ در شهرستان مبارکه دیده به جهان گشود. از کودکی به کار مشغول بود، چنانچه در طول تمام مدت تحصیل، کار نیز می کرد. با پیروزی انقلاب اسلامی به کردستان مهاجرت کرد و به حفظ سنگرهای انقلاب در مقابل گروهک ها پرداخت.


  • حضوردرجبهه

مدتی نیز دانشجوی مرکز تربیت معلم بود ولی دانشگاه جبهه او را به خود جذب کرد. در عملیات طریق القدس برای اولین بار مجروح شد و از آن تاریخ تا پایان عمر کوتاهش یکسره در جبهه ماند. مدتی فرمانده اطلاعات عملیات لشکر ۸ و مدتی مسئول اطلاعات عملیات سپاه هفتم بود. بعدا از آن به سمت قائم مقامی لشکر منصوب شد، ولی با داشتن رده فرماندهی عالی رتبه در اکثر شناسایی ها، خود شخصاً تا نزدیک سنگر های کمین و مواضع دشمن پیش می رفت. در طول جنگ دو برادرش بنام اکبر و اصغر به خیل شهدا پیوستند، ولی او که وظیفه اش را در عمل به تکلیف می دانست در جبهه باقی ماند. شعبان علی در سال ۱۳۶۴ به زیارت خانه خدا مشرف شد و پس از آن در عملیات والفجر ۸ شرکت کرد.


  • شهادت

این سردار دلاور اسلام در تاریخ ۱۰/ ۱۲/ ۱۳۶۴ بعد از عمری مجاهدت، پس از آنکه چندین مرتبه مجروح شده بود به برادران شهیدش پیوست. مادرش پس از شنیدن خبر شهادت فرزندش گفت:خدا را سپاسگذارم که این نعمت بزرگ را به من داده تا بتوانم در این جهاد مقدس الهی سهمی داشته باشم.


خاطرات

  • ← مادر شهید

اوایل انقلاب، مدتی با جهاد سارزندگی همکاری می کرد. اتفاقاً فصل درو بود. صبح زود از منزل خارج می شد و شب ها دیر وقت خسته از کار روزانه به خانه مراجعت می کرد. یک شب زود تر از همیشه به خانه آمد و مستقیما به آشپزخانه رفت. با سایر فرزندانم گفت: امشب که شعبان خانه است آماده شوید تا زود تر شام بخوریم. حضور او در آشپزخانه تعجب مرا بر انگیخت. وارد آشپزخانه شدم دیدم شام خانواده را که برنج بود برداشته در حالی که داشت از خانه خارج می شد. گفت: بچه ها هنوز مشغول درو هستند و شام نخورده اند. شما یک غذای حاضری برای اهل خانه درست کن! و شام را برای دوستانش و جهاد گران برد.


  • ← علی ایران پور

مدتی مسئول کمیته فرهنگی جهاد سازندگی مبارکه بود. او د ر یک روستای دور افتاده کلاس قرآن ترتیب داده و به آموزش قرآن می پرداخت. آن روستا با مشکل آب مواجه بود و شهید زینلی تعدادی ظرف تهیه کرده بود که قبل از حرکت آنها را پر از آب می کرد و به روستا می برد. او ظرف های آب را به منزل اهالی می برد و به بچه هایی که قصد شرکت در کلاس او را داشتند می گفت: با این آب وضو بگیرند و قرآن بخوانند. با این کار تبلیغ عملی خوبی می کرد و اتفاقاً از کلاس او بسیار استقبال می شد.


  • ← رمضان علی شجاعی

در عملیات ثامن الائمه شهید شعبان علی زینلی مجروح شده بود. او که فرمانده یک محور عملیات بود ف حاضر نبود جهت معالجه دستش به عقب برود، به من خبر دادند: تو که با او بیشتر دوست هستی بیا و او را ببر. به سختی حاضر به آمدن شد. او را به بیمارستان اهواز بردم. پزشک دستش را معاینه کرد و گفت: اتاق عمل را آماده کنید. زینلی گفت: برای چه؟ همین طور ترکش را در بیاورید. ولی پزشک زخم را به او نشان داد. زخم خیلی عمیق بود و افزود ترکش به استخوان خورده باید بیهوش شوی تا تو را عمل کنم. همین طور که نمی شود خیلی سخت است. او اصرار کرد. من تحمل می کنم پزشکان بدون بی هوشی و بی حسی شروع به کار کرد ند. وسط کار، من تحملم تمام شد و از اتاق خارج شدم. بعد از در آوردن ترکش، پزشک در حالی که ترکش را به من نشان می داد کفت: عجب تحملی. بلافاصله به منطقه عملیاتی بر گشتیم. در راه از زینلی سوال کردم چرا نگذاشتی بیهوشت کنند و اینقدر درد کشیدی؟ باند های دستش را مرتب کرد و گفت: اگر کار به آنجا می کشید. باید چند روز هم بستری می شدم و از این توفیق باز می ماندم.


  • ← قاسم زینلی

خیلی دوست داشت اولین فرزندش دختر باشد.بعد از عملیات محرم وجیهه به دنیا آمد و پدرش بعد از حدود یک ماهی که به شدت شایعه مفقودالاثر بودنش قوت گرفته بود آمد.در مرخصی بعدی وجیهه بیمار بود ولی جنگ و دین خدا واجب تر از فرزند و حفظ فرزند بود لذا آماده سفر شد و گفت: بچه هم خدایی دارد و هر چه خواست خداست همان می شود. این جمله را همیشه در موارد مشابه ذکر می کرد. از قضا با رفتن شعبان علی، حال وجیهه رو به وخامت می رفت و در بیمارستان فوت کرد. او نیامد و مدت ها نیز از مرگ فرزندش بی اطلاع بود بالاخره در یک غروب آفتاب وارد شد و در حالی که هنوز بند پوتینش را باز نکرده بود سراغ وجیهه را گرفت: کسی چیزی نگفت. مجددا گفت: پس وجیهه کجاست می خواهم او را ببینم. بغض ها در گلو، نفس ها حبس و چشم ها آماده گشودن رشته مروارد اشک بود. سر انجام یک نفر به حرف آمد و این خبر ناگوار را به زینلی داد. با چشمانی اشکبار دست ها را رو به آسمان کرد و فقط صابرانه خدا را شکر کرد. او دیگر تا پایان عمر حرفی از وجیهه نزد.


  • ← محمود ضیایی

قبل از عملیات والفجر ۱، یک گروه نیرو جهت انجام شناسایی منطقه به پادگان عین خوش اعزام شد. در این گروه بنده به عنوان نیروی مخابراتی در خدمت شهید زینلی بودم که مسئول واحد طرح عملیات لشکر بود. هوا خیلی سرد بود و روزها و شب های سختی را می گذراندیم. یک شب تعدادی از رزمندگان به جمع ما پیوستند تا در کارها کمک کارمان باشند. متاسفانه پتو همراه نداشتند و شهید زینلی سخاوتمندانه پتوهای خود را بین آنها تقسیم کرد. در آن هوای سرد او بدون پتو خوابید و سرمای سختی خورد ولی راضی نشد یک رزمنده سرما بخورد.


  • ← علی اصغر نجفی

عملیات بستان اولین، عملیات بزرگ نیروهای اسلام بود و ضرب شستی رزمندگان به دشمن نشان دادند که هیچ وقت فراموش نمی کند. در اهمیت این عملیات همین بس که فرماندهی کل قوا آن را فتح الفتوح نامید. صبح عملیات، رزمندگان همدیگر را پیدا کردند و احوال شب گذشته را جویا می شدند. شهید شعبان علی زینلی را دیدم که در آن صبح پیروزی هر کس را می دید در آغوش می کشید و می بوسید و گریه می کرد واشک های درشت چون مروارید زینلی به زبان حال می گفت: ای رزمندگان، ای دلاوران از شما تشکر می کنم. سپاسگذارم که قلب امام را شاد و چهره امت شهید پرور را خندان کردید.


  • ← نادر قدیری

در عملیات طریق القدس شعبان علی زینلی فرمانده دسته ما بود. برای خیلی ها مثل من اولین عملیاتی بود که در آن شرکت می کردیم. نمی دانستیم عملیات چگونه است و باید چه کار کرد. زینلی ما را به ستون تا پشت خاکریز دشمن برد. آنجا منتظر شدیم تا رمز عملیات اعلام شود. می دانستیم که با اعلام رمز باید به خاکریز دشمن حمله کنیم و خط را بشکنیم. اما چگونه؟ یک لحظه ترس وجودمان را پر کرد. با اعلام شروع عملیات، زینلی همانند شیری که از قفس جسته باشد به خط دشمن حمله کرد. ما نیز به دنبالش روحیه گرفته، حرکت کردیم در حقیقت خط را زینلی شکست، چون با حرکت او بود که بقیه به تحرک افتادند.


  • ← جواد اکبری

خسته از عملیات سنگین شب گذشته تازه به سنگر کنی پرداخته بودیم که جلویمان صف تانکثسسش های دشمن ظاهر شد. با آرامش منظم به پیش می آمدند. آنقدر زیاد بودند که هر چه نگاه می کردیم ابتدا و انتهای تانک ها پیدا نبود. در مقابل این همه تانک، جمعی بسیجی بدون سنگر، بدون حفاظ و خسته بودند که سنگین ترین سلاحشان آرپی جی هفت بود آن هم با محدودیت شدید مهمات، چون هنوز امکان تدارک مهمات خط فراهم نشده بود. تانک ها با شدت شلیک می کردند و گلوله های مستقیم تانک رعب و وحشتی ایجاد کرده بود. تیر بار چی های تانک نیز سراسر منطقه را به رگبار بسته بودند. نیروهای پیاده نیز درد پناه تانک ها با آتش و حرکت پیش می آمدند. لحظات واقعاً لحظات مرگ و زندگی بود. صدای ناله مجروحان، فریاد های فرماندهان جهت استقامت و ترتیب نیروها، سر و صدای مهمات بیاورید. آب بدهید رزمندگان صدای انفجار های مکرر و پی در پی گلوله ها. اجساد به خون آغاشته شهدا که با هر انفجار تعدادشان زیاد تر می شد صحنه ای عجیب درست شده بود. تانک ها به نزدیکی ما رسیده بود ند و. لحظه، لحظه حساس و سر نوشت سازی بود. اگر یک نفر روحیه خود را می باخت یا یک قدم عقب بر می داشت، چه بسا دیگر کنترل بقیه آسان نبود در این اثنا شعبان علی زینلی یک قبضه آرپی جی ۷ بر دوش گرفت و فریاد بر آورد: هر کس اسلام را دوست دارد دنبال من بیاید! اینجا باید حسین وار بجنگید. این را گفت و حرکت کرد. او دستن روی نبض بچه ها گذاشت: اسلام , حسین، غیرت و جوانمردی مردان خدا به جوش آمد. چند آرپی جی زن دیگر نیز به دنبال حاجی حرکت کردند. زیر رگبار شدید گلوله، آرپی جی ۷ به دست هدف گیری کرد. هر لحظه احتمال می دادیم قطعات بدنش را در آسمان ببینیم، خمپاره ها اطرافش به زمین می خورد، رگبار تیر بارچی های تانک به سوی او شلیک می شد. ولی او به کار خودش مشغول بود. آرپی جی شلیک شد و ده ها نگاه و دعا آن را بدرقه کرد. درست وسط برجک تانک نشست. با انفجار اولین تانک فریاد تکبیر بلند شد. همه تانک ها او را هد ف گرفته بود ند. ولی زینلی مصمم دومین موشک را بر د ومین تانک نشاند، شلیک پیاپی آرپی جی زن ها با انفجار تانک ها و فریاد تکبیر رزمندگان در هم آمیخت. همانگونه که زینلی گفته بود همه اسلام را دوست داشتند و همه مثل حسین جنگید ند. دشمن متحمل چنان شکستی شد که علاوه بر دفع پاتک، شب بعد نیز دلاوران با یک حمله بیش از ۱۵۰ کیلومتر مربع از خاک دشمن را آزاد کردند.


  • ← سردار علی فضلی

یک شب برای شناسایی به اتفاق شهید علی رضاییان وبرادر غلام علی رشید به منطقه بانه رفته شب را مهمان شهید زینلی و بچه های لشکر ۸ بودیم. برادر رشید، سرماخوردگی سختی داشت و این کسالت، او را گوشه نشین ساخته بود. زینلی که حال بد رشید را دید گفت: دارو و در مانت پیش من است، اگر چند دقیقه تحمل کنی بهترین دارو را برایت می آورم. چند دقیقه بعد در حالی که یک کتری آتشی که از دود آتش سیاه شده بود و یک استکان به دستش بود وارد شد. بوی خاصی از محتویاتش به مشام می رسید که علی رغم اینکه مطبوع نبود و کمی گزندگی داشت خیلی هم نامطبوع نبود. استکان را پر کرد و همانطور که به دست برادر رشید می داد توضیح داد: این یک نوع داروی گیاهی مخصوص سرماخوردگی است. به آن جوشانده می گوییم. ما بیشتر بچه هایمان را با این دارو درمان می کنیم. این بهترین دارویی است تا صبح ان شا اﷲ شفا پیدا می کنید. و صبح از اعجاز دارو بود یا معجزه دست شفا بخش شهید زینلی، آقا رشید سر حال و آماده از بستر بیماری بر خاست. بدون اینکه آثار بیماری را در وجودش حس کند.


  • ← فضل اله شیروانی

برای شرکت درعملیلات والفجر ۴ به غرب کشور رفته وارد مقر لشکر شدم. برگه معرفی به واحد اطلاعات در دستم بود. سراغ واحد اطلاعات را گرفتم. برگه را نشان دادم. گفتند: چند روز صبر کنید برادر زینلی از خط تشریف بیاورند. پس از یکی دو روز پیرمردی محاسن سفید و خوش اخلاق با لباس شخصی در واحد اطلاعات نظرم را جلب کرد. از هویتش سوال کردم. گفتند: ایشانم پدر حاج زینلی هستند. چند روزی است جهت دیدار فرزندشان شعبان علی به اینجا آمده اند ولی موفق نشده اند. جلو رفته سلام کردم، با روی گشاده پذیرای من شد. گفتم: حاج آقا چند وقت است فرزندتان را ندیده اید. دستی به محاسنش کشید و گفت: چهار ماه است. یک هفته با این پدر بزرگوار در انتظار زینلی ماندیم. ولی خبری نشد. او به شدت درگیر کارها و مهیّا کردن عملیات بود. فقط برای پدرش پیغام فرستاده بود که: پدرم معذرت می خواهم. بنده فعلاً به دلیل گرفتاری و درگیری با مسائل جنگ توفیق زیارت شما را ندارم. ان شا اﷲ پس از عملیات در اصفهان دیدارتان خواهم کرد. گویی پدر شهید زینلی مصمم بود تا فرزندش را ندیده به اصفهان بر نگردد. چون باز هم به انتظار نشست. دو روز بعد، خبر شهادت یکی از فرزندانش را به او دادند و با دلی شکسته و قلبی مجروح؛ شعبان علی را به خدایش سپرد و به تشییع فرزند دیگرش رفت. بعد از رفتن پدر، پسر به مقر آمد تا در مراسم برادرش عزیمت کند. بنده برای اولین بار خدمت ایشان می رسیدم. بر گه معرفی را دیده گفت: پس چرا این چند روز به خط نیامدی؟ قبلم فرو ریخت. چون علی رغم اشتیاقم به خط نمی دانستم می توانسته ام به خط بروم و بی جهت چند روز معطل بوده ام. در حالی که مشغول پختن تخم مرغ برای مهمانش(بنده) بود گفت: فعلاً تقدیر این طور رقم خورده که چند روزی به اصفهان بروم.ان شا اﷲ خدمت می رسم.


  • ← سردار[شهید احمد کاظمی]]

برای شناسایی منطقه عملیاتی والفجر چهار در غرب مستقر بودیم. شب، بعد از اقامه نماز به اتفاق شهید زینلی و شهید صنعتکار به جلو رفتیم زینلی چون مسئول اطلاعات لشکر بود این محور را انتخاب کرده بود ولی بنده جهت اطمینان از ضریب سلامت و موفقیت عملیات وارد محور شدم تا از نزدیک آن را بررسی کنم. زینلی سرما خورده بود. وسط راه به او گفتم: اگر حالت مساعد نیست نیا ولی با اعلام اینکه حالش خوب و سرما خودگیش جزیی است همراه مال آمد. به چند کیلو متری عراقیها رسیده بودیم. من جلو، زینلی پشت سر من و صنعتکار بعد از زینلی بود. دیدم به خود می پیچد. بر گشتم دیدم سرفه اش گرفته و خود را به سختی می خواهد کنترل کند. با همه تلاش او یک سرفه از دهانش پرید. نگهبان عراقی هوشیار شد، سریع مخفی شده بدون حرکت نشستیم. به صنعتکار گفتم: زینلی امشب کار دستمان می دهد. او را به عقب ببر. ولی زینلی گفت: مطمئن باش دیگر تکرار نمی شود. سپس در حالیکه سرفه های خود را با فشار در دهانش فرو می کرد ،با ناراحتی و گلایه از من خواست بگذارم بماند. قبول کردم و او تا آخر، نفس خود را بشدت محبوس می کرد مبادا یک سرفه همه چیز را خراب کند. کوفیه در اصطلاح یعنی چیه.


  • ← اکبر قصابی

مسئول اطلاعات عملیات، برادر زینلی بود و جهت شناسایی در منطقه ای مستقر شده بودند. بنده نیز راننده واحد بوده یکی از وظایفم تامین روزانه آب مورد نیاز بود. یک روز جهت بارندگی و لغزندگی جاده نتوانستم آب بیاورم. نیمه های شب ساعت حدود دو یا سه بود که با صدای زینلی بیدار شدم: اکبر، اکبر چرا آب نیاوردی؟ او تازه از شناسایی بر گشته بود. از سر شب تا آن لحظه یک شب پر حادثه و پر مخاطره را گذرانده بود. دلیلش را گفتم و افزودم، الان دیر وقت است و ممکن است خطر ناک باشد و گرنه می آوردم. گفت: من با تو می آیم. برخیز برویم. هر چه اصرار کردم، خودم به تنهایی می روم. تو خسته ای، یک نفر دیگر را می برم. قبول نکرد و علی رغم خستگی اش همراه من آمد و شبانه آب آوردیم.


  • ← بهرام محمدی

یک تیم از بچه ها ی اطلاعات لشکر جهت شناسایی مواضع دشمن جلو رفته و آنجا مستقر شده بودند. یک شب در حال استراحت متوجه می شوند نیروهای دشمن تا نزدیکی آنها آمده اند. به خا طر اینکه به اسارت نیفتند از محل گریختند. چون با عجله فرار کرده بودند نتوانستند وسایل و ملزوماتی را که در محل استقرارشان بود بیاورند. وقتی این خبر به گوش شهید زینلی رسید به آنها گفت: باید بر گردید و وسایل جا مانده را بیاورید چون جزء بیت المال است.

رده‌ها