شهید علی اکبر مرادیان
کد شهید: 6414324
نام : علیاکبر
نام خانوادگی : مرادیان
نام پدر : غلامرضا
محل تولد : اسفراین
تاریخ شهادت : 1364/12/22
مکان شهادت : فاو
تحصیلات : نامشخص
شغل : پاسدار
یگان خدمتی : لشکر 5 نصر
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است.
نوع عضویت : سایر شهدا
مسئولیت : فرماندهیگاندریائی
گلزار : شهداء
خاطرات
- موضوع: عشق شهادت
روزی من و علی اکبر و چند نفر از دوستان ایشان به کوه نوردی رفتیم و من با آقای مرادیان با موتور به کوه رفتیم ناگهان لاستیک موتور ترکید و دوتایی به زمین خوردیم. آقای علی اکبر مرادیان بیهوش شدند من ایشان را به بیمارستان رساندم. بعد از اینکه ایشان به هوش آمدند گفتند: احمد من زنده ام گفتم: بله. گفت: می دانی من از خدا چه خواسته ام. من از خداوند خواستم که مرا در این حادثه نمیراند و در جبهه به شهادت برساند. راوی احمد محمدی
- موضوع: پیش بینی شهادت
در سال 1364 در نیشابور مسابقه کشتی با چوخه بود . این عزیز شهید هم در این مسابقه شرکت داشتند و در آنجا خودم به ایشان گفتم : برادرم شما که عصب پای چپت قطع شده چرا کشتی می گیری ؟ ایشان در جوابم فرمود : قرار است چند وقت دیگر به جبهه اعزام شوم و می خواهم شما و تمامی پهلوانان اسفراین را و دوستانم آخرین کشتی ام را تماشا کنید . چون این آخرین کشتی من خواهد بود ، من به جبهه می روم و شهید می شوم . به من خطاب کرد : خوب به کشتی من دقت کن زیرا دیگر مرا نمی بینی .
- موضوع: احساس مسؤلیت
برادرم علی اکبر به خاطر رضای خدا و عشق و علاقه ای که به رهبر داشت به جبهه می رفت و در عملیات ها شرکت می کرد. در این رابطه به یاد دارم یک روز به ایشان گفتم: بچه هایت کوچک هستند، مراعات آن ها را بکن. ایشان گفت: من چطور فردا جواب حضرت زهرا (س) را بدهم؟! هر گیاهی برای رشد، آب می خواهد و اسلام برای زنده ماندن خون می خواهد. راوی حسین علی مرادیان
- موضوع: امر به معروف و نهی از منکر
برادر علی اکبر مرادیان هیچ وقت با تندی با افراد برخورد نمی کرد. در این رابطه به یاد دارم یک روز بنده از تهران به اسفراین آمدم و می خواستم که با ایشان به روستا بروم. ایشان گفت:" کاری در سپاه دارم، انجام بدهم بعد برویم." آن موقع بد می دانستند که فردی آستین هایش را بالا بزند. من این کار را انجام دادم. ایشان گفت:" چه کار می کنی؟ چرا این کار را انجام می دهی؟" گفتم:" می خواهم همکارانت ببینند که با چه کسانی دوست هست." ایشان از رفتن به سپاه صرف نظر کرد و گفت به روستا می رویم. بعد در راه مرا نصیحت کرد و صحبت های جالبی برایم کرد. راوی حسین علی مرادیان
- موضوع: عشق به جهاد
در حقیقت من فقط یک دفعه عصبانیت را در وجود برادر علی اکبر مرادیان مشاهده نمودم و فقط همان یکبار ناراحتی ایشان را شاهد بودم و آن زمانی بود که در منطقه بودیم و می خواستند که ایشان را به یگان دریایی معرفی کنند و تأکید کرده بودند که " چون ایشان آدم خوش برخوردی است و صلاحیت دارد و با نیروهای یگان دریایی و نیروهای متفرقه ارتش و... خیلی سروکار دارد، به عنوان قائم مقام یگان دریایی لشکر 5 نصر باشند." آن موقع ما در اهواز بودیم و من فرمانده گردان بودم که ایشان نزد من آمد و گفت:" من را می خواهند بفرستند به یگان دریایی." برادر علی اکبر مرادیان تأکید کرد و گفت:" می خواهم در گردان پیاده باشم و در عملیات ها شرکت نمایم، حتی به عنوان فرمانده دسته می ایستم ولی فرمانده یگان دریایی لشکر خراسان نمی شوم!" ناراحتی ایشان به حدی بود که گفت:" خدایا، از تو کمک می خواهم، همین قدر می توانی کمک کنی که توی نیروهای پیاده بروم." بعد که بچه ها برای غذا خوردن آماده می شدند، ایشان وضو گرفت و به سمجد رفت، من نیز به مسجد رفتم و پشت سر ایشان به نماز ایستادم ولی ایشان متوجه من نشد. ایشان بعد از نماز به سجده رفت و خیلی گریه کر. به طوری که بعد دیدم اشک هایش مهر را خیس نموده بود! به ایشان گفتم:" چرا گریه می کنی؟" گفت جریان این است. گفتم:" آقای مرادیان مگر یگان دریایی و پیاده فرق می کند؟ پیامبر(ص) فرمودند شهیدی که در دریا شهید شود ثوابش بیشتر از خاکی است. مگر شما به این حرف و حدیث اعتقاد نداری؟" گفت:" چرا، ولی در حقیقت یکدفعه در عملیات مجروح شدم. در کانال افتاده بودم و خیلی بد مجروح شده بودم." بعد برادر علی اکبر مرادیان ادامه داد وگفت:" عراقی ها جلو آمدند و هر کاری کردم نتوانستم خودم را به اسلحه برسان. همان جا نیت کردم که یک دفعه دیگر بیایم و همان برخوردهایی را که عراقی ها با بچه های ما داشتند و آن ها را شهید کردند به همان حالت آن ها را بزنم، در یگان دریایی من نمی توانم این کار را بکنم." بالاخره هم نصیبش شد که در یگان دریایی شربت شهادت را نوشید. راوی حسین علی مرادیان
- موضوع: عشق شهادت
برادر علی اکبر مرادیان روحیه عالی داشت. او شب عملیات گفت:" سفارش است و ثواب زیادی دارد که در شب عملیات به دست و پاهایتان حنا بزنید." بعد تمام بچه ها را بوسید و می گفت:" هر کس شهید شد شفاعت دیگری را فردای قیامت داشته باشد." ایشان علاقه هم داشت که با لباس فرم ( سپاه ) وارد منطقه شود. لباس سبز با آرم سپاه آن زمان پوشیدنش خیلی خطرناک بود به طوری که اگر اسیر می شد عراقی ها او را زنده نمی گذاشتند! چون تشخیص می دادند که او پاسدار است. ولی ایشان می گفت:" پاسدار مانند جیش امام حسین (ع) است و شهید غسل و کفن ندارد. کفن شهید همین لباس است، من لباس سفید انتخاب نکرده ام! راوی حسین علی مرادیان
- موضوع: حسن برخورد
برادر علی اکبر مرادیان اگر اختلاف سلیقه ای با دوستانش داشت، طوری به آنها می گفت که طرف ناراحت نشود.در این رابطه به یاد دارم شلوار سپاه آن موقع خیلی ؟؟؟ داشت، من یکی از شلوارهای سپاهم را به پدرم دادم که بپوشد.برادر مرادیان با من صحبت کرد و به طور غیر مستقیم به من فهماند که اشتباه کرده ام. من نیز بدون اینکه ناراحت بشوم، پذیرفتم.بعد شلوار دیگری برای پدرم خریدم و آن شلوار سپاه را از ایشان گرفتم و گفتم که لازم دارم. راوی رسول غفاری
- موضوع: تلاش و پشتکار
برادر علی اکبر مرادیان در اوقات فراغت به روستا می رفت و به پدرش کمک می کرد. در این رابطه به یاد دارم، یکروز ایشان ما ر ا به روستا جهت خوردن خربزه دعوت کرد. با برادرژش حسین رفتیم.دیدیم کف رودخانه را خربزه کاشته بودند، ایشان تند تند خربزه ها را چیده و داخل کیسه می کند و آن را می کشد تا کنار جاده بیاورد تا با ماشین ببرند.ایشان به ما گفت: "اول می خورید بعد کمک میکنید یا کمک می کنید بعد خربزه می خورید؟" ما به ایشان کمک کردیم و تا غروب آفتاب خربزه کشیدیم.برادر علی اکبر مرادیان اصلاً از کار خسته نمی شد و خیلی با جان و دل کار انجام می داد!روز بعد ایشان به من گفت: "بیژن، برویم خربزه بخوریم؟"به شوخی گفتم: همان یکروز هم برایمان کافی است دیگر نمی خوریم.ایشان خندید و گفت: "می خواستی کمک نکنی، چقدر زود خشت شدی و از پا در آمدی!" راوی بیژن صمدی
- موضوع: صبر و تحمل و توصیه به آن
صبر برادر علی اکبر مرادیان صبری که خیلی ه نداشتند و ندارند.در این رابطه به یاد دارم در منطقه خرمشهر مشکلی پیش آمد به طوری که خیلی از بچه ها بی تابی می کردند!ایشان به خاطر اینکه نیروها را آرام کند تقریباً یک ربع صحبت کردند.بچه ها تحت تأثیر صحبت های ایشان قرار گرفته به طوری که پشیمان شدند. راوی سیدمحمد برویزی
- موضوع: دقت در وقت نماز
برادر علی اکبر مرادیان به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد. در این رابطه به یاد دارم اوایلی که ایشان وارد سپاه شده بود، با هم به مشهد به منزل یکی از اقوام رفتیم.صبح زود ایشان برای اقامه نماز صبح بلند شد و اصرار داشت که من نیز بلند شوم. من به شوخی گفتم: نماز نمی خوانم.ایشان گفت: بیژن، اینجا خاک امام رضا (ع) است! خجالت بکش و بلند شو. راوی بیژن صمدی [۱]