شهید عزت الله محمدی - متولد 1333: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
(خاطرات)
 
(یک نسخهٔ متوسط توسط کاربر دیگری نشان داده نشده)
سطر ۱۷: سطر ۱۷:
  
 
==خاطرات==
 
==خاطرات==
کبری محمدی: به همسرم ـ پس از ماه‌ها حضور در جبهه ـ ده روز مرخصی داده بودند. آخرین روزهای «پاییز» بود، که به مرخصی آمد؛ اما دُرست چهار روز از مرخصی‌اش گذشته بود که یک دفعه و بدون هیچ علت خاصی تصمیم گرفت به جبهه برگردد. هر چه قدر من و فرزندانم اصرار کردیم که حداقل بگذار ده روز مرخصی‌ات تمام شود بعد برو، قبول نکرد. برای رفتن اشتیاق و شتاب عجیبی داشت و بالاخره هم در صبح پنجمین روز از مرخصی‌اش آماده رفتن شد. هنگام خداحافظی، با تک ‌تک اهل خانه خداحافظی کرد. همه نگران شدیم و دلواپس. دلشوره‌ی عجیبی داشتیم. دختر کوچک‌مان ـ که فقط سه سال داشت ـ جلوی پدرش آمد و گریه‌کنان گفت: «پدر! شما نباید بروید؛ چون اگر بروید، برنمی‌گردید و شهید می‌شوید!» همه از حرف‌های او ناراحت و رنگ‌پریده شده بودیم و تا آمدم آب و «[[قرآن]]» را بیاورم که بدرقه‌اش کنم، دیدم داخل خانه نیست و انگار همانند پرنده‌ای پرواز کرده است. آن روز را با حال عجیبی که داشتم به شب رساندم؛ اما اصلاً آرامش نداشتم و انگار در انتظار حادثه‌ای بودم که در حال وقوع بود. فردای آن روز رسید و من و فرزندانم، نتیجه‌ی نگرانی‌های‌مان را فهمیدیم و آن این که همسرم، فردای روزی که به جبهه رفته بود، به شهادت می‌رسد؛ یعنی ششمین روز مرخصی‌اش!
+
کبری محمدی: به همسرم ـ پس از ماه‌ها حضور در جبهه ـ ده روز مرخصی داده بودند. آخرین روزهای «پاییز» بود، که به مرخصی آمد؛ اما دُرست چهار روز از مرخصی‌اش گذشته بود که یک دفعه و بدون هیچ علت خاصی تصمیم گرفت به [[جبهه]] برگردد. هر چه قدر من و فرزندانم اصرار کردیم که حداقل بگذار ده روز مرخصی‌ات تمام شود بعد برو، قبول نکرد. برای رفتن اشتیاق و شتاب عجیبی داشت و بالاخره هم در صبح پنجمین روز از مرخصی‌اش آماده رفتن شد. هنگام خداحافظی، با تک ‌تک اهل خانه خداحافظی کرد. همه نگران شدیم و دلواپس. دلشوره‌ی عجیبی داشتیم. دختر کوچک‌مان ـ که فقط سه سال داشت ـ جلوی پدرش آمد و گریه‌کنان گفت: «پدر! شما نباید بروید؛ چون اگر بروید، برنمی‌گردید و [[شهید]] می‌شوید!» همه از حرف‌های او ناراحت و رنگ‌پریده شده بودیم و تا آمدم آب و «[[قرآن]]» را بیاورم که بدرقه‌اش کنم، دیدم داخل خانه نیست و انگار همانند پرنده‌ای پرواز کرده است. آن روز را با حال عجیبی که داشتم به شب رساندم؛ اما اصلاً آرامش نداشتم و انگار در انتظار حادثه‌ای بودم که در حال وقوع بود. فردای آن روز رسید و من و فرزندانم، نتیجه‌ی نگرانی‌های‌مان را فهمیدیم و آن این که همسرم، فردای روزی که به جبهه رفته بود، به [[شهادت]] می‌رسد؛ یعنی ششمین روز مرخصی‌اش!<ref>[http://khatesorkh.ir/index.php?martyr_id=2257 پایگاه اطلاع رسانی سرداران و 3000 شهید استان قزوین]</ref>
 +
 
 +
 
  
پایگاه اطلاع رسانی سرداران و 3000 شهید استان قزوین
 
http://khatesorkh.ir/index.php?martyr_id=2257
 
 
==نگارخانه تصاویر==
 
==نگارخانه تصاویر==
 
<gallery>
 
<gallery>
سطر ۲۸: سطر ۲۸:
  
 
</gallery>
 
</gallery>
 +
 +
==پانویس==
 +
 +
 +
<references />
  
 
== رده‌ها ==
 
== رده‌ها ==

نسخهٔ کنونی تا ‏۹ خرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۵:۴۳

نام عزت الله محمدی نام پدر کرم نام مادر حلیمه محل شهادت دزفول - پادگان کوثر محل تولد قزوین تاریخ تولد ۱۳۳۳/۰۱/۰۱ محل شهادت دزفول - پادگان کوثر تاریخ شهادت ۱۳۶۶/۱۰/۰۴ استان محل شهادت خوزستان شهر محل شهادت دزفول وضعیت تاهل متاهل درجه نظامی تعداد پسر ۲ تعداد دختر ۲ تحصیلات ششم ابتدائی رشته - عملیات سال تفحص محل کار بنیاد تحت پوشش مزار شهید قزوین - قزوین

زندگي نامه

محمدی، عزت‌الله: یکم فروردین ۱۳۳۳، در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش کرم، کشاورز بود و مادرش حلیمه نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. کارگر بود. سال ۱۳۵۷ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و دو دختر شد. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. چهارم دی ۱۳۶۶، در بمباران هوایی پادگان کوثر دزفول بر اثر اصابت ترکش به کمر و شکم، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

خاطرات

کبری محمدی: به همسرم ـ پس از ماه‌ها حضور در جبهه ـ ده روز مرخصی داده بودند. آخرین روزهای «پاییز» بود، که به مرخصی آمد؛ اما دُرست چهار روز از مرخصی‌اش گذشته بود که یک دفعه و بدون هیچ علت خاصی تصمیم گرفت به جبهه برگردد. هر چه قدر من و فرزندانم اصرار کردیم که حداقل بگذار ده روز مرخصی‌ات تمام شود بعد برو، قبول نکرد. برای رفتن اشتیاق و شتاب عجیبی داشت و بالاخره هم در صبح پنجمین روز از مرخصی‌اش آماده رفتن شد. هنگام خداحافظی، با تک ‌تک اهل خانه خداحافظی کرد. همه نگران شدیم و دلواپس. دلشوره‌ی عجیبی داشتیم. دختر کوچک‌مان ـ که فقط سه سال داشت ـ جلوی پدرش آمد و گریه‌کنان گفت: «پدر! شما نباید بروید؛ چون اگر بروید، برنمی‌گردید و شهید می‌شوید!» همه از حرف‌های او ناراحت و رنگ‌پریده شده بودیم و تا آمدم آب و «قرآن» را بیاورم که بدرقه‌اش کنم، دیدم داخل خانه نیست و انگار همانند پرنده‌ای پرواز کرده است. آن روز را با حال عجیبی که داشتم به شب رساندم؛ اما اصلاً آرامش نداشتم و انگار در انتظار حادثه‌ای بودم که در حال وقوع بود. فردای آن روز رسید و من و فرزندانم، نتیجه‌ی نگرانی‌های‌مان را فهمیدیم و آن این که همسرم، فردای روزی که به جبهه رفته بود، به شهادت می‌رسد؛ یعنی ششمین روز مرخصی‌اش![۱]


نگارخانه تصاویر

پانویس

  1. پایگاه اطلاع رسانی سرداران و 3000 شهید استان قزوین

رده‌ها