شهیدبهروز داداش پور: تفاوت بین نسخهها
Fazayemajazi (بحث | مشارکتها) |
|||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
− | + | شهید بهروز داداش پور | |
− | + | تاریخ تولد :1345/05/09 | |
− | + | تاریخ شهادت : 1365/01/20 | |
محل شهادت : نامشخص | محل شهادت : نامشخص | ||
سطر ۹: | سطر ۹: | ||
محل آرامگاه :اردبیل - نمین – سوها | محل آرامگاه :اردبیل - نمین – سوها | ||
− | + | زندگی نامه | |
− | سرباز رشید اسلام شهید بهروز داداش پور در تاریخ 1345/05/09 در یکی از روستاهای توابع شهرستان نمین به نام سوها در خانه ی پدری فداکار و مهربان حاج نعمت اله داداش پور و مادری دلسوز و با محبت خانم باجی دهقان چشم به جهان گشود. بهروز سومین فرزند خانواده بود و به جز وی یک برادر و یک خواهر از خود بزرگتر داشت. پدر گرامیش به شغل کشاورزی و مغازه داری در روستا مشغول بود و دوران کودکی بهروز در دامان پر مهر و محبت و گرم این دو بزرگوار سپری شد. دوران ابتدایی را در دبستان شهید غفور جدی در همان روستا (سوها) به پایان رسانید و برای ادامه تحصیل در دوره راهنمایی وارد مدرسه راهنمایی شهدای نیارق شد . | + | سرباز رشید [[اسلام]] [[شهید بهروز داداش پور]] در تاریخ [[1345/05/09]] در یکی از روستاهای توابع شهرستان [[نمین ]]به نام سوها در خانه ی پدری فداکار و مهربان حاج نعمت اله داداش پور و مادری دلسوز و با محبت خانم باجی دهقان چشم به جهان گشود. بهروز سومین فرزند خانواده بود و به جز وی یک برادر و یک خواهر از خود بزرگتر داشت. پدر گرامیش به شغل کشاورزی و مغازه داری در روستا مشغول بود و دوران کودکی بهروز در دامان پر مهر و محبت و گرم این دو بزرگوار سپری شد. دوران ابتدایی را در دبستان شهید غفور جدی در همان روستا (سوها) به پایان رسانید و برای ادامه تحصیل در دوره راهنمایی وارد مدرسه راهنمایی شهدای نیارق شد . |
سطر ۱۷: | سطر ۱۷: | ||
− | دوران ابتدایی و راهنمایی برای بهروز یکی از بهترین دوران زندگی اش محسوب می شود و برادرش در مورد این دوران می گوید: بهروز یکی از بچه های با ادب و صادق روستا بود و به بزرگ و کوچک در روستای سوها احترام می گذاشت و حتی وقتی که در مغازه می ماند هیچ کسی از دستش دلخور و ناراحت نمی شد. بعد از این که من به خدمت سربازی رفتم بهروز به ناچار بعد از گرفتن مدرک سیکل (سوم راهنمایی) مجبور شد به خاطر دست تنها بودن پدرم درس و مشق و مدرسه را رها کرده و برای کمک به خانواده در مغازه مشغول شود. و تا سال 1364 در کنار پدر و من به کار کشاورزی و مغازه داری مشغول بود تا این که در سال 1364 اعزام به خدمت در ارتش شد و بعد از سه ماه دوره ی آموزشی در عجب شیر از آنجا برای ادامه خدمت به همراه پسر عمویمان فیروز داداش پور به جبهه اعزام و در منطقه عملیاتی پایگاه شرهانی در خاک عراق مشغول انجام وظیفه شد . | + | دوران ابتدایی و راهنمایی برای بهروز یکی از بهترین دوران زندگی اش محسوب می شود و برادرش در مورد این دوران می گوید: بهروز یکی از بچه های با ادب و صادق روستا بود و به بزرگ و کوچک در روستای سوها احترام می گذاشت و حتی وقتی که در مغازه می ماند هیچ کسی از دستش دلخور و ناراحت نمی شد. بعد از این که من به [[خدمت سربازی]] رفتم بهروز به ناچار بعد از گرفتن مدرک سیکل (سوم راهنمایی) مجبور شد به خاطر دست تنها بودن پدرم درس و مشق و مدرسه را رها کرده و برای کمک به خانواده در مغازه مشغول شود. و تا سال 1364 در کنار پدر و من به کار کشاورزی و مغازه داری مشغول بود تا این که در سال 1364 اعزام به خدمت در [[ارتش]] شد و بعد از سه ماه دوره ی آموزشی در [[عجب شیر]] از آنجا برای ادامه خدمت به همراه پسر عمویمان فیروز داداش پور به [[جبهه]] اعزام و در منطقه عملیاتی پایگاه [[شرهانی]] در خاک [[عراق]] مشغول انجام وظیفه شد . |
− | فیروز و بهروز بعد از تقسیم هم در کنار یکدیگر خدمت می کردند اما فیروز در گروهان 103 بود و بهروز در ادوات لشکر 30 گردان خدمت می کرد. پس از چند ماه خدمت در این منطقه یک دوست بسیار گرامی در آنجا پیدا کرده بود كه از بچه های بامرام اردبیلی به نام معرفت حضرتی بود که اغلب نامه های بهروز را او می آورد و در موقع رفتن نیز برای بردن جواب نامه دوباره به روستا می آمد تا اگر ما چیزی برای بهروز می فرستادیم آقای حضرتی برایش می برد . | + | فیروز و بهروز بعد از تقسیم هم در کنار یکدیگر خدمت می کردند اما فیروز در [[گروهان 103]] بود و بهروز در [[ادوات لشکر 30]] گردان خدمت می کرد. پس از چند ماه خدمت در این منطقه یک دوست بسیار گرامی در آنجا پیدا کرده بود كه از بچه های بامرام اردبیلی به نام [[معرفت حضرتی]] بود که اغلب نامه های بهروز را او می آورد و در موقع رفتن نیز برای بردن جواب نامه دوباره به روستا می آمد تا اگر ما چیزی برای بهروز می فرستادیم آقای حضرتی برایش می برد . |
− | بعد از چند روز از شهادتش که بعدها خبر دار شدیم که آقای حضرتی در آن روز می دانسته که بهروز به شهادت خواهد رسید، یک نامه آورد اما مثل دفعه های قبل بشاش به نظر نمی رسید، گرفته و پکر بود، هر چه ما از وی خواستیم تا علت ناراحتی اش را بگوید او چیزی نگفت. اما موقع رفتن مادرم می خواست از معرفت برای بهروز پول و نامه بفرستد، حضرتی گفت که نمی برد چرا که بهروز بعد از رفتن وی در آینده نزدیک به مرخصی خواهد آمد. هر چه مادرم اصرار کرد معرفت قبول نکرد و خداحافظی کرد و رفت. حتی نگذاشت ما بدرقه اش کنیم . | + | بعد از چند روز از شهادتش که بعدها خبر دار شدیم که آقای حضرتی در آن روز می دانسته که بهروز به [[شهادت]] خواهد رسید، یک نامه آورد اما مثل دفعه های قبل بشاش به نظر نمی رسید، گرفته و پکر بود، هر چه ما از وی خواستیم تا علت ناراحتی اش را بگوید او چیزی نگفت. اما موقع رفتن مادرم می خواست از معرفت برای بهروز پول و نامه بفرستد، حضرتی گفت که نمی برد چرا که بهروز بعد از رفتن وی در آینده نزدیک به مرخصی خواهد آمد. هر چه مادرم اصرار کرد معرفت قبول نکرد و خداحافظی کرد و رفت. حتی نگذاشت ما بدرقه اش کنیم . |
− | وقتی معرفت رفت یکی از خانم های همسایه آمد و به مادرم گفت: خاله باجی خانم مگر به آن سرباز چیزی گفته بودید که موقع رفتن گریه می کرد، مادرم گفت: نه و از من هم پرسید که شاپور تو به آقای حضرتی چیزی گفتی؟ من هم که از همه جا بی خبر بودم گفتم نه. اما بعد از چند روز فهمیدیم که ناراحتی و گریه معرفت به خاطر شهادت بهروز بوده است . | + | وقتی معرفت رفت یکی از خانم های همسایه آمد و به مادرم گفت: خاله باجی خانم مگر به آن سرباز چیزی گفته بودید که موقع رفتن گریه می کرد، مادرم گفت: نه و از من هم پرسید که شاپور تو به آقای حضرتی چیزی گفتی؟ من هم که از همه جا بی خبر بودم گفتم نه. اما بعد از چند روز فهمیدیم که ناراحتی و گریه معرفت به خاطر [[شهادت]] بهروز بوده است . |
− | پسر عمویش در مورد آخرین دیدار وی با بهروز قبل از شهادتش که بعد از گرفتن مرخصی به ملاقات بهروز در منطقه شرهانی می رود و می بیند که بهروز در حال نماز و دعا است. پس از فارغ شدن از نماز ناهار را پیش بهروز صرف می کند و پس از سه چهار ساعت ملاقات با پسر عمویش به گروهان خود مراجعت می کند که بعد از یک ساعت یا چهل و پنج دقیقه یکی از دوستانش خبر شهادت بهروز را به او می دهند . | + | پسر عمویش در مورد آخرین دیدار وی با بهروز قبل از شهادتش که بعد از گرفتن مرخصی به ملاقات بهروز در [[منطقه شرهانی]] می رود و می بیند که بهروز در حال نماز و دعا است. پس از فارغ شدن از نماز ناهار را پیش بهروز صرف می کند و پس از سه چهار ساعت ملاقات با پسر عمویش به گروهان خود مراجعت می کند که بعد از یک ساعت یا چهل و پنج دقیقه یکی از دوستانش خبر [[شهادت]] بهروز را به او می دهند . |
− | فیروز تعریف می كند كه ما در سنگر نشسته بودیم که محمودی آمد بعد از احوال پرسی به محمودی گفتم که در دلت غوغا به پاست و مثل آدم های خبردار به خودت می پیچی بگو ببینم. گفت: بهروز کمی زخمی شده، بهروز را که الان در شرهانی صحیح و سالم گذاشتم و آمدم، هنوز چند ساعتی نمی شود که از پیشش آمده ام. گفت: دشمن سنگرهایمان را زیر خمپاره گرفت و چند نفر هم درجا به شهادت رسیدند و بهروز هم زخمی شده و فرمانده اش شما را می خواهد تا وسایل بهروز را به شما تحویل دهد، من تا این را گفت که وسایلش را می خواهند تحویل دهند فهمیدم که بهروز شهید شده است. فوراً از فرماندهی مرخصی گرفتم و به منطقه شرهانی رفتم، دیدم که در کنار سنگر بهروز یک شهید را در سایه گذاشته اند و رویش را با پتو پوشانیده اند، وقتی چشمم به پتو افتاد یقین کردم که آن شخصی که زیر پتو خوابیده است پسر عموی من بهروز است. به زور پتو را کنار زدم و دیدم که پسر عمویم به آرامی به خواب ابدی فرو رفته است. باورم نمی شد تا چند ساعت پیش زنده بود، با هم ناهار خوردیم چطور ممکن است؟ | + | فیروز تعریف می كند كه ما در سنگر نشسته بودیم که محمودی آمد بعد از احوال پرسی به محمودی گفتم که در دلت غوغا به پاست و مثل آدم های خبردار به خودت می پیچی بگو ببینم. گفت: بهروز کمی زخمی شده، بهروز را که الان در [[شرهانی]] صحیح و سالم گذاشتم و آمدم، هنوز چند ساعتی نمی شود که از پیشش آمده ام. گفت: دشمن سنگرهایمان را زیر [[خمپاره]] گرفت و چند نفر هم درجا به شهادت رسیدند و بهروز هم زخمی شده و فرمانده اش شما را می خواهد تا وسایل بهروز را به شما تحویل دهد، من تا این را گفت که وسایلش را می خواهند تحویل دهند فهمیدم که بهروز [[شهید]] شده است. فوراً از فرماندهی مرخصی گرفتم و به [[منطقه شرهانی]] رفتم، دیدم که در کنار سنگر بهروز یک [[شهید]] را در سایه گذاشته اند و رویش را با پتو پوشانیده اند، وقتی چشمم به پتو افتاد یقین کردم که آن شخصی که زیر پتو خوابیده است پسر عموی من بهروز است. به زور پتو را کنار زدم و دیدم که پسر عمویم به آرامی به خواب ابدی فرو رفته است. باورم نمی شد تا چند ساعت پیش زنده بود، با هم ناهار خوردیم چطور ممکن است؟ |
− | پسر عمویم با اصابت ترکش خمپاره به پشت سرش به شهادت رسیده بود. ده روز مرخصی گرفتم و به همراه پیکر پاکش به اردبیل آمدم و بعد از مراسم تشییع و تدفین پیکر پاک و مطهر بهروز داداش | + | پسر عمویم با اصابت [[ترکش]] [[خمپاره]] به پشت سرش به [[شهادت]] رسیده بود. ده روز مرخصی گرفتم و به همراه پیکر پاکش به [[اردبیل]] آمدم و بعد از مراسم تشییع و تدفین پیکر پاک و مطهر [[بهروز داداش پور]]، پسر عمویم در گلزار شهدای روستای سوها و بعد از وداع با دوست و همرزمم که سال ها در یک خانه بزرگ شده بودیم و با هم به مدرسه می رفتیم و همچنین با هم به خدمت سربازی رفته بودیم او را به خاک سپردیم. بهروز بی وفایی کرد و زودتر از من رفت و مرا تنها گذاشت. [[شهید بهروز داداش پور]] در [[منطقه عملیاتی پایگاه شرهانی]] در خاک [[عراق]] در تاریخ [[1365/01/20]] به شهادت رسید.<ref>[http://%20http://www.ajashohada.ir/Home/MartyrDetails/10355 سایت شهدای ارتش]</ref> |
==پانویس== | ==پانویس== |
نسخهٔ ۲۱ شهریور ۱۳۹۷، ساعت ۲۰:۲۵
شهید بهروز داداش پور
تاریخ تولد :1345/05/09
تاریخ شهادت : 1365/01/20
محل شهادت : نامشخص
محل آرامگاه :اردبیل - نمین – سوها
زندگی نامه
سرباز رشید اسلام شهید بهروز داداش پور در تاریخ 1345/05/09 در یکی از روستاهای توابع شهرستان نمین به نام سوها در خانه ی پدری فداکار و مهربان حاج نعمت اله داداش پور و مادری دلسوز و با محبت خانم باجی دهقان چشم به جهان گشود. بهروز سومین فرزند خانواده بود و به جز وی یک برادر و یک خواهر از خود بزرگتر داشت. پدر گرامیش به شغل کشاورزی و مغازه داری در روستا مشغول بود و دوران کودکی بهروز در دامان پر مهر و محبت و گرم این دو بزرگوار سپری شد. دوران ابتدایی را در دبستان شهید غفور جدی در همان روستا (سوها) به پایان رسانید و برای ادامه تحصیل در دوره راهنمایی وارد مدرسه راهنمایی شهدای نیارق شد .
به علت نبود مدرسه راهنمایی در روستای سوها برای تحصیل در روستای هم جوار، تقریباً مسافت یک کیلومتری را با پای پیاده بالاجبار هر روز میان روستای سوها و نیارق را به همراه سایر دوستان و همکلای هایش (بصیر علیزاده، ریاحی، مهرانی، معرفت نجفی، فیروز داداش پور) طی می نمود. پس از فراغت از مدرسه به همراه دوستانش در روستای سوها مشغول بازی های محلی (گردو بازی، لی لی بازی، سووردی که با توپ كوچک بادی که سوزنی می گفتند.) می شدند .
دوران ابتدایی و راهنمایی برای بهروز یکی از بهترین دوران زندگی اش محسوب می شود و برادرش در مورد این دوران می گوید: بهروز یکی از بچه های با ادب و صادق روستا بود و به بزرگ و کوچک در روستای سوها احترام می گذاشت و حتی وقتی که در مغازه می ماند هیچ کسی از دستش دلخور و ناراحت نمی شد. بعد از این که من به خدمت سربازی رفتم بهروز به ناچار بعد از گرفتن مدرک سیکل (سوم راهنمایی) مجبور شد به خاطر دست تنها بودن پدرم درس و مشق و مدرسه را رها کرده و برای کمک به خانواده در مغازه مشغول شود. و تا سال 1364 در کنار پدر و من به کار کشاورزی و مغازه داری مشغول بود تا این که در سال 1364 اعزام به خدمت در ارتش شد و بعد از سه ماه دوره ی آموزشی در عجب شیر از آنجا برای ادامه خدمت به همراه پسر عمویمان فیروز داداش پور به جبهه اعزام و در منطقه عملیاتی پایگاه شرهانی در خاک عراق مشغول انجام وظیفه شد .
فیروز و بهروز بعد از تقسیم هم در کنار یکدیگر خدمت می کردند اما فیروز در گروهان 103 بود و بهروز در ادوات لشکر 30 گردان خدمت می کرد. پس از چند ماه خدمت در این منطقه یک دوست بسیار گرامی در آنجا پیدا کرده بود كه از بچه های بامرام اردبیلی به نام معرفت حضرتی بود که اغلب نامه های بهروز را او می آورد و در موقع رفتن نیز برای بردن جواب نامه دوباره به روستا می آمد تا اگر ما چیزی برای بهروز می فرستادیم آقای حضرتی برایش می برد .
بعد از چند روز از شهادتش که بعدها خبر دار شدیم که آقای حضرتی در آن روز می دانسته که بهروز به شهادت خواهد رسید، یک نامه آورد اما مثل دفعه های قبل بشاش به نظر نمی رسید، گرفته و پکر بود، هر چه ما از وی خواستیم تا علت ناراحتی اش را بگوید او چیزی نگفت. اما موقع رفتن مادرم می خواست از معرفت برای بهروز پول و نامه بفرستد، حضرتی گفت که نمی برد چرا که بهروز بعد از رفتن وی در آینده نزدیک به مرخصی خواهد آمد. هر چه مادرم اصرار کرد معرفت قبول نکرد و خداحافظی کرد و رفت. حتی نگذاشت ما بدرقه اش کنیم .
وقتی معرفت رفت یکی از خانم های همسایه آمد و به مادرم گفت: خاله باجی خانم مگر به آن سرباز چیزی گفته بودید که موقع رفتن گریه می کرد، مادرم گفت: نه و از من هم پرسید که شاپور تو به آقای حضرتی چیزی گفتی؟ من هم که از همه جا بی خبر بودم گفتم نه. اما بعد از چند روز فهمیدیم که ناراحتی و گریه معرفت به خاطر شهادت بهروز بوده است .
پسر عمویش در مورد آخرین دیدار وی با بهروز قبل از شهادتش که بعد از گرفتن مرخصی به ملاقات بهروز در منطقه شرهانی می رود و می بیند که بهروز در حال نماز و دعا است. پس از فارغ شدن از نماز ناهار را پیش بهروز صرف می کند و پس از سه چهار ساعت ملاقات با پسر عمویش به گروهان خود مراجعت می کند که بعد از یک ساعت یا چهل و پنج دقیقه یکی از دوستانش خبر شهادت بهروز را به او می دهند .
فیروز تعریف می كند كه ما در سنگر نشسته بودیم که محمودی آمد بعد از احوال پرسی به محمودی گفتم که در دلت غوغا به پاست و مثل آدم های خبردار به خودت می پیچی بگو ببینم. گفت: بهروز کمی زخمی شده، بهروز را که الان در شرهانی صحیح و سالم گذاشتم و آمدم، هنوز چند ساعتی نمی شود که از پیشش آمده ام. گفت: دشمن سنگرهایمان را زیر خمپاره گرفت و چند نفر هم درجا به شهادت رسیدند و بهروز هم زخمی شده و فرمانده اش شما را می خواهد تا وسایل بهروز را به شما تحویل دهد، من تا این را گفت که وسایلش را می خواهند تحویل دهند فهمیدم که بهروز شهید شده است. فوراً از فرماندهی مرخصی گرفتم و به منطقه شرهانی رفتم، دیدم که در کنار سنگر بهروز یک شهید را در سایه گذاشته اند و رویش را با پتو پوشانیده اند، وقتی چشمم به پتو افتاد یقین کردم که آن شخصی که زیر پتو خوابیده است پسر عموی من بهروز است. به زور پتو را کنار زدم و دیدم که پسر عمویم به آرامی به خواب ابدی فرو رفته است. باورم نمی شد تا چند ساعت پیش زنده بود، با هم ناهار خوردیم چطور ممکن است؟
پسر عمویم با اصابت ترکش خمپاره به پشت سرش به شهادت رسیده بود. ده روز مرخصی گرفتم و به همراه پیکر پاکش به اردبیل آمدم و بعد از مراسم تشییع و تدفین پیکر پاک و مطهر بهروز داداش پور، پسر عمویم در گلزار شهدای روستای سوها و بعد از وداع با دوست و همرزمم که سال ها در یک خانه بزرگ شده بودیم و با هم به مدرسه می رفتیم و همچنین با هم به خدمت سربازی رفته بودیم او را به خاک سپردیم. بهروز بی وفایی کرد و زودتر از من رفت و مرا تنها گذاشت. شهید بهروز داداش پور در منطقه عملیاتی پایگاه شرهانی در خاک عراق در تاریخ 1365/01/20 به شهادت رسید.[۱]