شهید حمید باکری
محتویات
زندگینامه
آذرماه سال 1334 رو به اتمام است. سرما تمامی شهر ارومیه را فرا گرفته است. صدای زمزمه میآید، صدای زندگی. نغمه دعا جاری است، صدای گریهای بلند میشود... حمید که به دنیا آمد، تولدش مقارن بود با تولد شعلههای انقلاب. ستارگان کوچک متولد شدند تا سالها بعد، آفتابی شوند بر آسمان ایران. چند ماهی از یک سالگی حمید گذشته بود که مادرش تصادف کرد و به رحمت خدا رفت و برادرش مهدی، از کودکی یار و استاد او بود.
حمید پس از پایان خدمت سربازی به تبریز رفته، با مهدی و دوستش کاظم هم خانه شد و هر سه به تکثیر و پخش اعلامیهها و سخنان حضرت امام (ره) پرداختند. چندی بعد، حمید مصمم به ادامه تحصیل شد، پس به ترکیه و از آنجا به آلمان سفر کرد و در دانشگاه شهر آخن مشغول تحصیل گشت. آن روزها، آغازگر حرفهای حمید، حرف امام (ره) بود و پایان بخش آنها، سخنان ایشان. با هجرت امام خمینی (ره) به پاریس، او نیز به آن شهر رفت و سپس عازم سوریه و لبنان شد تا دورههای آموزش نظامی، جنگهای شهری، چریکی و... را بیاموزد. او همچنین ساختن بمبهای دستی را آموخت و به وسیله دوستان، وارد کردن اسلحه را به ایران تجربه کرد و در این راه، برادرش مهدی یاور بزرگ او بود. بهمن سال 1357 انقلاب پیروز شد و وقتی حمید این خبر مسرت بخش را در مرز ایران شنید، به میهن بازگشت و برای بازسازی شهرها و روستاها کمر همت بست.
لیاقت و کاردانی او زبانزد خاص و عام شد و به زودی به عضویت شورای فرماندهی سپاه پاسداران ارومیه درآمد، جهاد سازندگی محفل دیگری بود که حمید همگام با سپاه در آن حضور داشت. مشغلههای بسیار او را از اجرای سنت محمدی باز نداشت و در سال 1358 با فاطمه پیمان همسری، همدلی و هم سنگری بست و پس از صدور پیام امام (ره) برای تشکیل بسیج، از کردستان به ارومیه آمد تا همراه با او (فاطمه)، بسیج خواهران و برادران ارومیه را ساز ماندهی کند. چندی بعد آیت الله خامنهای در نماز جمعه گفتند: «بچههای سپاه باید سنندج را آزاد کنند.» پس حمید همراه 150 نفر از سپاهیان به سنندج رفته، پس از 22 روز جهاد و شهادت، چند هزار دشمن متجاوز را از منطقه بیرون راندند. وقتی به ارومیه بازگشت، با یاری مهدی و دیگر دوستان به سامان دادن شهرداری مشغول گشت و تا سال 1359 آنجا ماند. در این مدت حمید به عضویت شورای فرماندهی سپاه ارومیه درآمد و در تشکیل بسیج ارومیه، آزادسازی سنندج، پاک سازی مهاباد از عناصر ضدانقلاب، مسئول کمیته برنامه ریزی جهاد بازسازی، تشکیل بسیج عشایری مناطق آبادان، فرماندهی یکی از گردانهای تیپ نجف اشرف در عملیات المقدس تلاش وافری انجام داد. جنگ آغاز شد و حمید دیگر ماندن را تاب نیاورد، پس به آبادان رفت و خط پدافندی «ذوالفقاریه ـ بهشهر» را طراحی نمود و تا اسفند سال 1362 در عملیاتهای بسیاری در مقابل دشمن بعثی، ایستادگی کرد.
عملیات خیبر آغاز شد و حمید به عنوان معاون اول لشگر 31 عاشورا، به جزایر مجنون قدم نهاد و همان جا سفیر پیام «ارجعی الی ربک» یار را در آغوش کشید و در سن 28 سالگی و بر اثر ترکش خمپاره به گمشدگان مجنون پیوست. و امروز احسان و آسیه یادگاران «بابا حمید» هستند. برادرش مهدی و علی نیز در راه دفاع از اسلام به شهادت رسیدند. [۱]
نگارخانهی تصاویر
آثار شهید
وصیتنامه
بسم رب الشهداء والصدیقین
در این لحظات آخر عمر سر تا پا گناه و پشیمانی، وصیت خود را مینویسم و علم کامل دارم که در این مأموریت شهادت، جان به پروردگار بزرگ باید تسلیم نمایم. وصیت به فاطمه:... احسان و آسیه امانتهایی هستند در دست شما. مدام در تربیت اسلامی آنها باید همت گمارید.... از کوچکی آنها را با قرآن آشنا کنید... و در مجالس و مجامع خصوصاً نماز جمعه و دعای کمیل و یادبود شهدا شرکت بدهید. وصیت به احسان و آسیه عزیزم:... شناخت کامل در حد استطاعت خود از خداوند متعال پیدا نمایید و در پی اصول اعتقادی تحقیق و مطالعه نمایید و تفکر زیاد نمایید تا به اصول اعتقادی یقین کامل داشته باشید.... از راحتطلبی و به دست آوردن روزی، به طور ساده دوری نمایید و دائم باید فردی پرتلاش و خستگیناپذیر باشید.... حق مادرتان را نگهدارید و قدرش را بدانید و احترام و احسان به مادرتان را به عنوان تکلیف دانسته و خود را عصای دست ایشان قلمداد نمایید. انشاء الله همه خدمتگزار اسلام خواهند بود.
30/11/62 ...به راستی اگر خالصانه و عاشقانه در راه خدای بیهمتا قدم برداری، چشمه معرفت الهی از درونت میجوشد و تو را به عرش میرساند. و او چه زیبا دیده بود روزگار بازماندگان را، هنگامی که در سال 1361 (قبل از عملیات والفجر) گفت:
«دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند، در غیر این صورت زمانی فرا میرسد که جنگ تمام میشود و رزمندگان امروز سه دسته میشوند:
1- دستهای که به مخالفت با گذشته خود برمیخیزند و از گذشته خود پشیمان میشوند.
2- دستهای که راه بیتفاوت را بر میگزینند و در زندگی مادی غرق میشوند.
3- دستهای که به گذشته خود وفادار میمانند و احساس مسئولیت میکنند که از شدت مصائب و غصهها دق خواهند کرد.
پس از خداوند بخواهید با وصال شهادت از عواقب زندگی بعد از جنگ در امان بمانید، چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزو دسته سوم ماندن هم بسیار سخت و دشوار خواهد بود.» [۱]
خاطرات
شرم منارهها
حمید آرزو داشت اولین فردی باشد که به مسجد خرمشهر میرسد. مقابل گمرک ایستاده بود، گفت: «محمود خیلی دوست دارم اولین نفری باشم که به مسجد خرمشهر میرود.» محمود لبخندی زد و گفت: «حمید آقا! من یک موتور دارم، اگر بخواهید، سریع میرویم و برمی گردیم.» باران گلوله مدام میبارید. نزدیک مسجد، حمید از موتور پیاده شد. به طرف مسجد رفت و در مقابل آن به سجده افتاد. سجده شکر ... خدایا شکرت. خدایا برای من همین افتخار بس که اولین نفری بودم که به مدینه خرمشهر تو وارد شدم. خدایا شکر که در خدمت امام هستیم و با دشمنان اسلام میجنگیم. و مسجد خرمشهر که آن روز شاهد آن رشادتها و شهادتها بود، شاد شد و منارهها در مقابل آن سجده شکر، از اینکه ایستادهاند، شرم کردند. [۱]
ساواکیهای همکار!
مهدی را به جلسه فرماندهان لشگر دعوت کرده بودند، اما چون نمیتوانست برود، حمید به جای او رفت. گفته بودند برادر «همت» ریاست جلسه را به عهده دارد. وقتی برادر همت آمد همه از جای برخاستند و نگاههای حمید و حاجی به هم گره خورد... کمی به خاطر آورد... هنوز انقلاب به پیروزی نرسیده بود. حمید برای مبارزان انقلابی، از آن سوی مرز اسلحه میفرستاد، دیگر به مرز ترکیه رسیده بود و باید با خاک سوریه وداع میکرد. به پشت سر که نگاه کرد، متوجه حضور جوانی لاغر اندام و مشکوک شد که به او خیره شده بود. رویش را برگرداند و سریع به راه خود ادامه داد. تا مرز بازرگان چند بار نگاههایشان به هم برخورد کرده بود. و هر بار سریعتر از قبل، سر برگردانده بودند. شک حمید به یقین تبدیل شد که آن جوان ساواکی است. دیگر مصلحت نبود با اتوبوس برود، پس سوار ماشین شخصی شد. آن جوان هم همین کار را کرد. حمید رو به راننده گفت: «لطفاً در این بیراهه، مرا به یکی از روستاها برسانید.»... دیگر کسی تعقیبش نمیکرد. با خود گفت: «خوب از دست ساواکیها فرار کردم!»... جلسه که ختم شد، حمید به طرف حاج همت رفت و گفت: «من، خیال کردم شما ساواکی هستید!» حاجی خندید و گفت: «من هم فکر کردم شما ساواکی هستید!» غافل از اینکه هر دو همکار بودهاند و بی دلیل از یکدیگر میگریختند. [۱] - راوی: محمد علی قهرمانی
پاداش عمل
یک بار گفت: میآیی نماز شب بخوانیم؟ قبول کردم. او رفت ایستاد به نماز و من هم پشت سرش نیت کردم. نماز طولانی شد. من خسته شدم. خوابم گرفت. گفتم: «تو هم با این نماز شب خواندنت چقدر طولش میدهی؟ من که خوابم گرفت مؤمن خدا. گفت: سعی کن خودت را عادت بدهی. مستحبات، انسان را به خدا نزدیکتر میکند. همیشه میگفت: بهشت را به مستحبات میدهند نه واجبات... . و بالاخره بهشت را به او دادند و من اسیر دنیا ماندم. [۱] - راوی: همسر شهید
آخرین عملیات
حمید گفت: مصطفی، میدانی، فکر کنم این عملیات آخرین عملیات است. گفتم: آ ره. این طور که میگویند اگر موفق بشویم یک سفر میرویم کربلا، زیارت. گفت: نه خودم را میگویم. آخرین عملیات من است. نه آخرین عملیات ما. ادامه دادم: از کجا میدانی آخرین عملیات ما نیست؟ پاسخ داد: از آنجا که عقبه و پشتیبانی خودمان را ندادند دست خودمان. این یعنی تمام. گفتم: یعنی میگویی که... گفت: من یقین دارم فردا نیرو نمیرسد. اگر هلیکوپترها دست خودمان باشد یا قایقها... اصلاً ولش کن فقط این را بگویم که ما با هر نیرویی که شب اول میرویم فقط با همانها میجنگیم. بعد گفت: «من اصلاً چرا این حرفها را به تو میزنم؟ پاش و برویم وصیت نامه مان را بنویسیم. [۱] - راوی: هم رزم شهید
در سوگ حمید
وقتی گفتند: حمید شهید شده، اولین چیزی که گفتم این بود: بهتر، الحمدلله حالا دیگر میخوابد خستگیاش در میآید. من از حمید فقط چشمهایش را یادم میآید که همیشه قرمز بود و برای مدتها سفیدی چشمهای حمید را ندیدم. بعد از پرواز او، خیلی گریه میکردم. صبحها ژست سکوت میگرفتم و شبها گریه میکردم. یک شب خیلی گریه کردم. حمید به خوابم آمد و گفت: چی شده عزیز دلم چرا این قدر بی تابی میکنی... . گفتم: میخواهم بدانم چطور شهید شده ای؟ گفت: تو هم به چه چیزهایی فکر میکنی یک ترکش فسقلی آمد خورد این جا [پیشانی] شهیدم کرد همان لحظه. یادم هست وقتی همسر خواهر حمید در یک سانحه فوت کرد، من برای اولین بار بدجوری گریه کردم. حمید شانهام را گرفت و گفت: من از تو انتظار نداشتم. دوست دارم محکمتر باشی یک کم از خودت صبر نشان بده دختر. نتوانستم گفت: پس به تو حکم میکنم که گریه نکنی. بغضم را فرو خوردم و هق زدم. تهدید کنان گفت: فاطمه. همان شد دیگر نتوانستم گریه کنم. اگر هم کردم، اگر هم حقم بود، در خلوت بود و هست. بعد از رفتنش توی تمام خلوتهام به عکسش و در حضور ناپیدایش میگویم: «حالا اگر راست میگویی بیا بگو گریه نکن... دارم میترکم از تنهایی و ... از بودنها و نبودنهایت... [۱] - راوی: همسر شهید
شهادت
دیگر نه نیرو میتوانست برسد، نه آتش مقابله داشتیم. نه راهی برای رسیدن مهمات به خط. تصمیم گرفتم بمانم. احساس میکردم راه برگشتی نیست. یک باره خمپاره شصتی کنارمان افتاد. حمید افتاد و ترکش به گلویش خورد. خون از سرش جوشید. روی خاک فریاد زدم حمید حمید... اما بی فایده بود. خودم هم مجروح شده بودم، به یکی از نیروها گفتم: سریع حمید را برمی داری میآوری عقب و برمی گردی سر جایت. آهسته راه افتادم به طرف سنگر مهدی، عراقیها به سمت پل میآمدند. نمیدانستم چگونه خبر شهادت حمید را به مهدی بدهم. خیلی آرام به یکی از نیروها دوباره گفتم: برو جنازه حمید را بردار و بیاور. اما مهدی نگذاشت. گفتم: من یک دستور دیگر دارم، میدهم. گفت: من میدانم حمید شهید شده اما هر وقت جنازه بقیه را آوردیم، او را هم میآوریم. خط از دست ما خارج شد خواستم با مهدی صحبت کنم تا به مراسم ختم حمید برود. 20 روز از شهادت حمید میگذشت. اما او فقط گفت: دعا کن من هم بروم. مثل حمید. بی نشان بی نشان.... [۱] - راوی: سردار شهید احمد کاظمی
عملیاتهای مرتبط
شهید حمید باکری در عملیاتهای فتحالمبین، بیت المقدس، رمضان، مسلم بن عقیل، والفجر مقدماتی، والفجر1، والفجر2، والفجر 4 و خیبر حضور داشت. وقت عملیات خیبر آغاز شد، حمید به عنوان معاون اول لشگر 31 عاشورا، به جزایر مجنون قدم نهاد و همان جا سفیر پیام «ارجعی الی ربک» یار را در آغوش کشید و در سن 28 سالگی و بر اثر ترکش خمپاره به گمشدگان مجنون پیوست. [۱]
منابع