شهید یعقوب بخشنده رازی محله
نام : یعقوب
نام خانوادگی : بخشندهرازیمحله
تاریخ تولد : 1341/07/08
تاریخ شهادت : 1363/07/28
محل تولد : مشهد
نام پدر : سهراب
مکان شهادت : میمک
تحصیلات : دیپلم
منطقه شهادت : غرب کشور
شغل : پاسدار انقلاب اسلامی
یگان خدمتی : لشکر 5 نصر - تیپ جواد الائمه ( ع ) - گردان کوثر
گروه مربوط : فرماندهان شهید خراسان
نوع عضویت : فرماندهان رده دو
مسئولیت : جانشین گردان
گلزار : گلزار شهدای ساری
rId6
محتویات
زندگینامه
قائم مقام فرمانده گردان کوثر تیپ 118جواد الائمه(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
هشتم مهرماه 1341 در روستای "اردشیر محله "دربخش میاندرود شهرستان ساری چشم به جهان گشود.
در سال 1352 دوره ی ابتدایی را در روستای محل تولدش به پایان برد. به خاطر علاقه اش به تحصیل، برای ادامه تحصیل به مشهد رفت. دوره راهنمایی را در مدرسه شهید کاتب پورفعلی و دوره دبیرستان را در رشته طبیعی ودر دبیرستان آقا مصطفی خمینی گذراند. بسیار باهوش و با استعداد بود. نظافت را رعایت می کرد و همه معلم ها شیفته اخلاق او بودند. در مدرسه تنقلاتی مثل آدامس، تخمه و غیره نمی خرید. می گفت: «اسراف است.»
علاقه ی زیادی به والدینش داشت. در ایام تعطیل نزد آن ها می رفت و در کار کشاورزی به آن ها کمک می کرد. فردی خوش اخلاق، خوش صحبت، و گشاده رو و برای خانواده اش معلم اخلاق بود.
با افراد سیگاری صحبت می کرد و آن ها را نسبت به مضرات سیگار آگاه می نمود.
کتاب های عقیدتی، احکام و مذهبی را مطالعه می کرد. در مقابل مشکلات و سختی ها صبور بودد. نهایت تلاش خود را می کرد تا مشکلات دیگران را حل نماید و نسبت به مادیات بی توجه بود.
در مدرسه جزو نیروهای فعالی بود که به تبلیغ انقلاب می پرداختند، حتی از طرف مدرسه مورد تهدید قرار گرفت، که در صورت تکرار از مدرسه اخراج می شوید. در تمام راهپیمایی ها شرکت می کرد. به مدرسه نمی رفت و در تظاهرات حضور می یافت و به پخش اعلامیه می پرداخت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در بسیج مدرسه فعالیت می کرد. به روحانیون علاقه داشت و با کسانی که حامی اسلام و مسلمین بودند، رفت و آمد می کرد. اگر کسی علیه انقلاب و امام حرفی می زد، ناراحت می شد.
از منافقین بدش می آمد و آن ها را لعن و نفرین می کرد. در مورد کسانی که نسبت به امام، شهدا و انقلاب بی تفاوت بودند، می گفت: «من اصبح و لم یهتم بامور المسلین فلیس بمسلم.» امروز مسلمانان جهان گرفتارند و اگر کسی بی تفاوت باشد، نه تنها مسلمان نیست، بلکه انسان هم نیست.» از بنی صدر متنفر بود.
در سال 1359 عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد. زمانی که با لباس سپاه به منزلش می رفت، بچه های کوچه، با شوق خاصی به دیدن او می رفتند و او به گرمی با آن ها برخورد می کرد و بچه ها به او «عموجان» می گفتند.
در جلسات قرآن و نماز جمعه شرکت می کرد. در ماه های رجب و شعبان به خواندن نمازهای مخصوص این ماه ها می پرداخت. در انجام فرایض مستحب دقیق بود.
به نماز اول وقت بسیار اهمیت می داد. هیچ وقت نماز شبش ترک نمی شد.
رفتن به جبهه را یک تکلیف می دانست. اولین بار به عنوان یک بسیجی به جبهه رفت. در آن جا به آموزش نیروها می پرداخت. معاون فرمانده گردان ثارالله بود. ولی هیچ گاه مسئولیتش را ابراز نمی کرد. می گفت: من فقط خدمتگزار مردم هستم. شهید برونسی در مورد او می گفت: «او مطمئن ترین و امین ترین فرد در تیپ جوادالائمه (ع) است.»
هدفش از رفتن به جبهه پیروزی اسلام، انقلاب و پیروی از حرف امام بود. می گفت: «وظیفۀ ما این است که جبهه ها را پر کنیم و از اسلام و کشور دفاع کنیم.» در جنگ دوبار مجروح شد. با مشکلات بسیار راحت برخورد می کرد. مجروحیتش را بسیار آسان می گرفت. دومین باری که به سختی مجروح شده بود، آرزو داشت هرچه سریع تر خوب شود تا بتواند دوباره به جبهه های حق علیه باطل برود.
یک بار از ناحیه ی پا مجروح شده بود و مدتی در بیمارستان ایلام بستری بود، اما به خانواده اش خبری نداد. می گفت: «خجالت می کشم در مقابل مجروحانی که دست، پا و یا چشم خود را از دست داده اند، من هم بگویم مجروح هستم.» در عملیات رمضان از ناحیه ی فک و گردن به شدت آسیب دیده بود. به طوری که نمی توانست حرفی بزند و مطالبش را روی کاغذ می نوشت. غذایش مایعات بود که با سرنگ به او تزریق می کردند، ولی هیچ وقت گله و شکایتی نمی کرد. زمانی که خانواده اش به ملاقاتی او رفتند و گریه می کردند، او برای آن ها در کاغذی نوشت: «اگر برای این که شهیدی در راه اسلام نداده اید، گریه می کنید، صحیح است. ولی اگر برای من گریه می کنید، درست نیست. شما باید از پدر و مادرانی که عزیزانشان را از دست داده اند و اثری از آن ها نیست، درس صبر، مقاومت و بردباری بگیرید.»
یعقوب بخشنده در سال 1361، در بیست سالگی با خانم فرشته محسنی پیمان زندگی مشترک بست. مدت زندگی مشترک آن ها دو سال بود. حاصل ازدواج آن ها یک دختر به نام فاطمه است که در تاریخ 8/9/1362 متولد شد.
او پشت جبهه در بسیج مسجد فعالیت می کرد از جبهه که برمی گشت، ابتدا نزد پدر و مادرش به مازندران می رفت، چون علاقه ی زیادی به آن ها داشت. سپس به پیش خانواده اش در مشهد می آمد. آرزو داشت پرچم اسلام در سراسر دنیا برافراشته شود و انقلاب امام خمینی تمام جهان را بگیرد.
در اوقات فراغت کتاب های مذهبی، تاریخی، نهج البلاغه، قرآن، کتاب های شهید دستغیب و مطهری را مطالعه می کردند. به دیدار خانواده های شهدا و مجروحین می رفتند و صله رحم را به جا می آوردند.
یعقوب بخشنده در 28/7/1362 در جبهه ی میمک بر اثر اصابت ترکش به سر به درجه رفیع شهادت نایل گردید، جسد مطهرش در مشهد تشییع شد و در شهرستان ساری نیز پس از تشییع توسط مردم قدر شناس در گلزار شهدای این شهر آرام گرفت.
شهادت او باعث شد که افراد فامیل از خواب بیدار شوند و تعداد زیادی از آن ها عازم جبهه های حق علیه باطل شوند و حتی عده ای از آن ها به درجه رفیع شهادت نایل گشتند.
منبع:"فرهنگنامه جاودانه های تاریخ(زندگینامه فرماندهان شهیداستان خراسان)"نوشته ی سید سعید موسوی,نشر شاهد,تهران-13885
وصیت نامه
به خانواده اش توصیه می کرد: «به فرزندم قرآن را بیاموزید. او را با امام و روحانیون آشنا کنید. هرگاه او را به مزار من آوردید، به او بگویید: «پدرت را با گلوله های شرق و غرب شهید کردند. در سرزمینی که شهدا را با تانک له می کردند. از دشمنان اسلام آن قدر برای او بگویید تا از دشمنان اسلام و انقلاب بیزار شود.»
رمضان بخشنده به نقل از شهید می گوید: «امام را یاری کنید. نسبت به مسائل دینی و فرایض الهی کوشا باشید. در نماز جمعه و جماعت و در راهپیمایی هایی که برای حمایت از اسلام و انقلاب برپا می شود، حرکت کنید. حجابتان را رعایت کنید. برای همه الگو باشید. با زبان نگویید که خانواده شهدا هستید، با منش و کردارتان نشان دهید که جزو خانواده شهدایید.»
فرشته محسنی ( همسر شهید ) می گوید: «ایشان از جبهه برای ما نامه می نوشتند، اکنون هر وقت ناراحت و دلتنگ می شوم، نامه های ایشان را می خوانم تا آرامش پیدا کنم.»
شهید در نامه ای به همسرش می نویسد: « سلام به تمام رزمندگان جبهه های حق علیه باطل که علیه ظلم و بیدادگری می جنگند و از خود ایثار و گذشت نشان می دهند تا از این اسلام ( که با خون هزاران انسان پاک و جوانمرد به دست آمده است ) محافظت کنند.
همسرم، شما ( که در نزدیکی حرم مطهر امام رضا (ع) هستید ) از طرف ما نایب الزیاره باشید و برای تمامی رزمندگان، امام و پیروزی حق دعا کنید تا دشمنان اسلام نابود شوند و پرچم اسلام در سراسر دنیا برافراشته شود. ما شیعه ی حضرت علی (ع) هستیم و باید به فریاد مظلوم برسیم و ظالم را سرنگون کنیم. بر ما واجب است که در جبهه ها باشیم و با ظالم مبارزه کنیم. اگر ما در پشت جبهه باشیم، به این امید که در جبهه و خط مقدم نیرو زیاد است، پس نمی توانیم دشمن را از بین ببریم. چه بسیار رزمندگانی که در جبهه تکه تکه شده اند. چه بسیار بچه هایی که عکس پدرانشان را در دست دارند و بهانه ی پدر را می گیرند. پس ما چه طور می توانیم آسوده باشیم، در حالی که بسیار مجروح، شهید و مفقودالاثر داریم. می دانم که تحمل دوری سخت است، ولی صبور باشید. به یاد خدا باشید. تا دل هایتان آرامش پیدا کند. راه ارتباط برقرار کردن با خدا نماز است. پس باید نماز را با قرائت و صحیح بخوانیم. باید معنی آن را بدانیم که وقتی با خدا صحبت می کنیم، بدانیم چه می گوییم. همسرم، باید الگوی تو حضرت زینب (س) باشد. تو باید از زندگی حضرت زینب (س) درس بگیری تا فرزندمان نیز زینب وار بزرگ شوند.»
و برای فرزندش می نویسد: « دخترم امیدوارم در پناه امام زمان (عج)، مکتبی، الهی و زینبی بزرگ شوی زمانی پدرت می آید که مهدی زمان به درد دل های مظلومان جواب دهد و زخم های مجروحان را شفا بخشد.»
در نامه ای دیگر با همسرش این گونه صحبت می کند: «منطق و عقیده های ما قرآن است و راه ما را خدا و می گوییم پروردگار ما خداست. آن ها که می خواهند در راه خدا باشند خیلی مشکلات دارند، باید تحمل کنند تا در آخرت به آن اجر و ثواب برسند.»
و در بخشی دیگر ادامه می دهد: «به دخترم از همین الان یاد بدهید که نگوید بابا زودتر بیا. بلکه بگوید: خدایا، زود بابا و همرزمان و هم سنگران او را پیروز کن. خدایا، بابایم را رد انجام این کار مهم الهی صبر و استقامتی بده. در گوش دخترم شعار انقلابی زمزمه کنید تا یاد بگیرد. به او بگویید: راه پدر، راه خونین امام حسین (ع) است و این راه یعنی گذشتن از جان و مال و فرزند و برای خدا رنج و مصیبت و بلا و شهادت و اسارت را قبول کردن.»
منبع:"فرهنگنامه جاودانه های تاریخ(زندگینامه فرماندهان شهیداستان خراسان)"نوشته ی سید سعید موسوی,نشر شاهد,تهران-13885
خاطرات
- شهید یعقوب بخشنده جانشین گردان ثار الله از لشکر 5 نصر یکی از با تقواترین ، شجاع ترین ، وبا اخلاص ترین بچه های لشکر بود اغلب اوقات بچه های گردان او را مجبور می کردند که به عنوان پیش نماز نماز جماعت بخواند و ایشان به سختی می پذیرفت. چند ساعت قبل از شروع عملیات عاشورا در منطقه عمومی میمک در کنار رود خانه ای داخل دره گردان ثار الله برای چند ساعت صرف شام و نماز متوقف شده بود . شهید بزرگوار بخشنده از بچه های گردان خواست تا آخرین نماز جماعتش را به امامت خودش بخواند ، عجب نماز پر شور و حالی بود. گویی ملائکه الله همه جا را عطر آگین کرده بودند، گویی معراج با چشم سر دیده می شد . آری شهید عزیز یعقوب بخشنده تا قبل از اذان صبح همان شب به درجه رفیع شهادت نائل گردید .
- بعدازظهر روز دوم عملیات میمک بود عراق سعی داشت به وسیله پاتک سنگین خط را از تصرف رزمندگان اسلام خارج کند. آقای بخشنده پیشانی بندی که متبرک شده بود به نام حضرت زهرا(س) و از شهیدی به عنوان یادگاری گرفته بود را بر پیشانی اش بسته بود و دائماً در طول خط رفت و آمد داشت و بچه ها را به استقامت و پایداری و صبر در مقابل پاتک دشمن تشویق می کرد در آن پاتکی که از زمین و آسمان آتش می ریخت و اکثراً در سنگرها بودند ایشان با شهامتی که به خرج می داد به نیروها روحیه می داد و در نهایت در همان جا بر اثر ترکش خمپاره به آرزوی دیرینه اش رسید و شربت شهادت را نوشید .
- پس از شروع عملیات رمضان بعد از این که خط توسط رزمندگان فتح شد صبح دیدیم که حدود 20 الی 30 تانک عراقی به صورت یک خط زنجیری در یک دشت باز به سوی بچه هایی که سلاحشان فقط یک کلاش و چند قبضه آر پی جی نبود حرکت می کردند. رزمندگان با تعدادی امکانات محدود در مقابل هجوم عظیم لشگر دشمن ایستاده بودند و اینجا بود که ما وعدة نصرت و یاری خدا را به عینه می دیدیم. لحظة استقامت رزمندگان اسلام، وقتی تانک های عراقی یکی پس از دیگری منفجر می شد و عده ای از افراد حتی از تانک ها بیرون آمده و پا به فرار می گذاشتند. تعداد زیادی از تانک ها به غنیمت لشکر اسلام درآمد .
- در مورد شهادت آقا یعقوب دوستانش اینگونه نقل می کردند:« بعد از عملیات آقا یعقوب از کلیة برادران می خواهد که برای خودشان سنگر و جان پناهی درست کنند ولی خودشان با توجه به مشغلة کاری و دلسوزی که نسبت به نیروهایش داشته از خودش فراموش می کند. ساعت های حدوداً دو الی سه بعد از ظهر بود که دشمن پاتک می زند بر اثر اصابت ترکش خمپاره به درجة رفیع شهادت نائل می شود .
- مدتی بود که آقای بخشنده اصرار داشت مقداری حنا تهیه کنم تا سرش را حنا کند . چون از بوی حنا خوشم نمی آمد هر مرتبه بهانه ای پیدا می کردم و حنا تهیه نمی کردم. تا این که آخرین باری که به مرخصی آمده بود به من گفت: فردا می خواهم به جبهه بروم اما هنوز حنا برایم تهیه نکردی. هر طور بود آن شب برایش حنا تهیه کردم و سرش را حنا کرد و صبح سرش را شست و از این که موهایش را حنا کرده بود خیلی خوشحال بود .
- بعد از عملیات عاشورا ساعت سه و سی دقیقة صبح سردار شوشتری فرماندة قرارگاه توسط بی سیم به آقای بخشنده خبر دادند که نیروهای عراقی در شیاری تجمع کرده اند و دارند تدارک یک پاتک سنگین را می بینند تا مناطق آزاد شده را پس بگیرند. آقای بخشنده بلافاصله چند دستگاه تویوتا را آماده کردند و به اتفاق نیروها به منطقة مورد نظر رفتیم و چند قبضة خمپارة 60 را در محل های مناسب مستقر کردیم وقتی عراقی ها را کاملاً محاصره کردیم شروع به ریختن آتش روی دشمن کردیم. نیروهای عراقی که حدس نمی زدند ما از انجام پاتکشان مطلع باشیم غافلگیر شدند و تلفات سنگینی متحمل شدند. در حین انجام عملیات آقای بخشنده نزد من آمد و مراتب شادمانی آقای برونسی فرماندة خط را به ما اعلام کرد و گفت: آقای برونسی از نزدیک شاهد حماسة رزمندگان اسلام است و صدای فریاد بعثی ها را می شنود. با موفقیت این عملیات آقای بخشنده شادمان بودند از این که رزمندگان اسلام توانسته بودند از یک خطر کاملاً جدی نجات پیدا کنند .
- روزی برای آزمایش تی ان تی در باغرود به کنار سد رفتیم، هنگامی که تی ان تی را داخل آب منفجر کردیم دیدیم تعداد زیادی ماهی به روی آب آمد، ما نمی دانستیم که داخل این آب ماهی وجود دارد، به هر حال آقا یعقوب به اتفاق چند برادر دیگر برای این که ماهی ها حرام نشوند و مورد استفاده قرار گیرد در هوای سرد زمستان به داخل آب رفتند و ماهی ها را به بیرون سد منتقل کردند .
- هفت روز از شهادت آقا یعقوب گذشته بود که شهید برونسی به همراه 7 الی 8 نفر از برادران پاسدار به منزلمان آمدند و گفتند:« شهید بخشنده از هر نیرویی در تیپ جوادالأئمه بهتر بود چرا که من از قبل با او آشنایی داشتم و نیرویی بود که چون برای ترسیم نقشه های عملیاتی نیاز به یک کمک و مشاور داشتم امین تر از شهید بخشنده نیرویی نداشتم .»
- اوایل ماه مبارک رمضان بود که من پیش آقای بخشنده که در گردان مجاور ما بود رفتم و به ایشان گفتم:« آقا بخشنده شما برای ماه مبارک رمضان برنامة خاصی دارید؟» ایشان گفت:« من فردا خبرش را به شما می دهم که برنامة اینجا در ماه رمضان چیست.» فردا صبح دیدم که با موتور پیش ما آمد، با هم نشستیم کمی گپ زدیم بعد ایشان یک قرآن از جیبش درآورد که معنی آیات هم زیرش نوشته شده بود گفت:« شما هر روز یک جزء از این قرآن را با معنی اش بخوان و به آن توجه کن تا آخر رمضان این سی جزء قرآن که تمام شد و شما معانی اش را هم که خواندی حتماً سی تا کلمة مفید یاد می گیرید؟ خوب من هم به توصیة ایشان عمل کردم و موفق هم شدم .
- قبل از انقلاب آقا یعقوب به اتفاق عده ای از دوستانش بالای پشت بام منزل می رفتند و تکبیر می گفتند. روزی یکی از همسایه ها که در شهربانی خدمت می کرد آن ها را تهدید کرد و گفت:« اگر بخواهید این کار را ادامه بدهید شما را با گلوله می زنم.» آقا یعقوب در جواب آن شخص گفت:« اگر تو بخواهی با تکبیر گفتن ما مخالفت کنی و ما را تهدید کنی خواهید دید که وضعیت شما چه می شود ما مسلمانیم و امام ما را امر کرده و بر ما واجب دانسته و ما وظیفة خود می دانیم تا امثال شما را خواب غفلت بیدار کنیم .»
- یک روز آقا یعقوب برگة رضایتنامه ای را از پایگاه مسجد آورده بود تا پدرمان آن را امضا کند و به جبهه اعزام شود. ولی پدرم از امضاء برگه امتناع ورزید و گفت:« شما سال آخر تحصیلتان می باشد. بهتر است دیپلمت را بگیری بعد به جبهه اعزام شوید.» ایشان در جواب پدرم گفت:« نه دشمنان در حال هجوم به خاک کشور عزیزمان هستند. فردا ما هم نیستیم و ناموس ما را از بین می برند چگونه غیرتم به من اجازه می دهد که در اینجا درس بخوانم.» من وقتی عقیده اش را نسبت به جبهه اینگونه دیدم به ایشان گفتم:« خیلی خب، شما چند روز دیگر صبر کن تا پدر و مادر به روستا برگردند و حالا که اینجا هستند از شما دلخور نباشند بعداً با هم در مورد اعزام شما تصمیم می گیریم.» بالأخره بعد از چند روز پدر و مادرم به روستا برگشتند و آقا یعقوب برگة رضایت نامه را پیش من آورد و امضا کردم و ایشان از طریق پایگاه بسیج محله به جبهه اعزام شد .
- یک روز در خانه نشسته بودم و آلبوم عکس هایم را نگاه می کردم ناگهان عکسی که به اتفاق آقا یعقوب و چند نفر از دوستان دیگر سال 56 در سرخس گرفته بودیم نظرم را جلب کرد. یاد آن لحظه و نحوة گرفتن آن عکس و بالأخره به یاد شهید بخشنده بودم شب هنگامی که خوابیدم خواب ایشان را دیدم که به من گفت :« امروز شما یاد آن دوران افتادی. اگر می خواهید یاد ما همیشه زنده و در ذهنتان باشد راه ما را ادامه بدهید و در این راه هرگز کوتاهی نکنید
- روزی که به اتفاق آقا یعقوب و تعدادی از بچه های پاسدار برای آموزش به باغرود نیشابور اعزام شدیم قصد کردیم مسیر مشهد تا باغرود را پیاده طی کنیم. در طول راه باغ های میوة زیادی بودند وقتی می خواستیم مقداری از میوه های درختان مصرف کنیم ایشان ممانعت می کرد و می گفت:« شاید صاحب باغ راضی نباشد و ما نباید از میوه های این درختان استفاده کنیم .»
- اینگونه که دوستان نقل می کردند شب عملیات با توجه به اینکه منطقه ای بود که نه خاکریزی داشت و نه پناهگاهی ولی با هوش و درایت خاصی که آقا یعقوب داشت نیروها را به یک منطقه ای هدایت کرده بود در آن ارتفاعات میمک که کوچکترین مشکلی برای نیروها به وجود نیامده بود و هنگامی که ترکش خمپاره به ایشان اصابت کرده در آخرین لحظات زندگی یک دستمال سفیدی که همیشه توی جیبش بود و با آن سر و صورتش را خشک می کرد و گهگاهی نماز می خواند برداشته و بر رویش وصیت نوشته بود
- یادم می آید یکسری اردو رفتیم به گلمکان . قبل از نماز صبح آقای یعقوب بخشنده آماده باش زدند و یکدفعه دیدیم صدایی از بلندگو به گوش می رسد که بسم الله القاسم الجبارین و همزمان صدای گلوله بلند شد . ایشان سر اسلحه را توی چادرها می کردند و رگبار می زدند . یادم نمی رود یکی از بچه ها از بس عجله کرده بود ساکش را به پایش کرده بود بجای پوتین
- روزی درمنطقه به من اطلاع دادند که یکی از نگهبانها حالش خوب نیست وقتی پیش آن نگهبان رفتم و جویای احوالش شدم به من گفت : قبل از اینکه به جبهه اعزام شوم برای تامین مخارج زندگی خانواده ام ازشخصی مبلغی پول قرض کردم حال که ماموریتم تمدید شده نگران این هستم که موقع سر رسید قرضم پولی ندارم که به تعهدم عمل کنم و ازطرفی خانواده هم خرجی ندارند که گذران زندگی کنند . متوسل به امام زمان (عج) شدم و می گفتم ای امام زمان تو خود گواهی که من برای شما به جبهه آمده ام در همین فکرها فرو رفته بودم که این مشکلات را چگونه حل کنم که سید جلیل القدری بطرفم آمد و من به گمان اینکه روحانی خط می باشد بلند شدم و عرض ادب کردم ولی کمی که با خود فکر کردم فهمیدم روحانی خط که سید نمی باشد از ایشان پرسیدم شما کیستی ؟ در جوابم گفت : علت ناراحتی شما چیست؟ ومن مشکلاتم را برایشان گفتم . آن روحانی با لبخندی گفت : نگرانی شما بی مورداست چرا که خانواده ات در آرامش و راحتی هستند و قرضهای شما را داده اند . شما با خیال راحت در اینجا به وظیفه ات عمل کن پس از این حرف آن روحانی بلند شد که برود به او گفتم : شما کیستی ؟ بهتر است اینجا بمانی و با هم بیشتر آشنا شویم. در جوابم گفت : من پاسبخش شما هستم وباید بروم وبه مشکلات دیگر نگهبانها رسیدگی کنم وبا من خدا حافظی کرد و رفت وقتی به خودم آمدم از سنگر بیرون رفتم ودیدم که دیگر ایشان حضور ندارد .
- آخرین بدرقة آقا یعقوب برخلاف همیشه به ما گفت : اگر می خواهید و می توانید تا راه آهن با هم برویم . ما هم با خوشحالی قبول کردیم و به اتفاق داداش آقا یعقوب به راه آهن رفتیم . در آنجا آقا یعقوب خیلی خوشحال و شاد بود و وقتی هم سوار قطار شد تا آخرین لحظه که قطار دیده می شد با ما خداحافظی می کرد
- هنگامیکه با آقا یعقوب ازدواج کردم به علت ترکشی که به صورت ایشان اصابت کرده بود سمت چپ صورتش مجروح شده بود . زمستانها از قسمتی که بخیه زده بود چرک می آمد . دکتر به ایشان گفته بود که باید جراحی شود ولی او امتناع می کرد . یکبار به او گفتم : بیا صورتت را جراحی کن تا انشا الله خوب شود و راحت شوی . ایشان گفت : وقتی می دانم که عمرم زیاد نیست برای چه خودم را اذیت کنم و هزینه اضافی داشته باشم تا جراحی کنم .
- عد از شهادت آقا یعقوب خیلی ناراحت و افسرده بودم و با گریه های فاطمه عصبانیتم دو چندان شده بود روزی طاقت نیاوردم و فریاد زدم : چرا اینقدر مرا اذیت می کنی اعصابم از دست توخورد شده است . شب که خوابیدم آقا یعقوب را در خواب دیدم که به من گفت : فاطمه را دعوا نکن و نزن چونکه او برای من بی تابی می کند و ناراحتی او بخاطر دوری از من است .
- روزی به اتفاق آقا یعقوب به منزل یکی از دوستان که در سرخس زندگی می کردند رفتیم . وقتی به آنجا رسیدیم و وارد خانه شدیم . یک اتاق کوچک داشت و اسبابش فقط یک قالی کوچک کهنه و مقداری ظرف و قاشق بود با خودم گفتم که اینها چگونه در اینجا زندگی می کنند . درحال تماشای لوازم اتاق بودم که آقا یعقوب گفت : من هم دوست دارم زندگی ام اینگونه باشد و فقط لوازمی را که احتیاج داریم داشته باشیم .
- 14- روزیکه آقا یعقوب می خواست به جبهه برود چون دخترمان فاطمه کوچک بود و علاوه بر شیر خودم شیر خشک نیز به ایشان می دادیم و تهیة شیر خشک در آن زمان مشکل بود و به راحتی پیدا نمی شد به همین دلیل به آقا یعقوب گفتم : فاطمه کوچک است و تازه به شیر خشک عادت کرده است و تهیة شیر خشک برایم مشکل است شما بهتر است بیشتر در کنار ما باشید . در جوابم گفت : من این قول را به شما می دهم که بعد از رفتن من به جبهه شیر شما زیاد شود و فاطمة من دیگر احتیاجی به شیر خشک پیدا نکند . همینگونة هم شد وقتی به جبهه رفت شیر من زیاد شد و دیگر هرگز برای فاطمه شیر خشک تهیه نکردم .
- یک شب بعد از شهادت آقا یعقوب خوابش رادیدم که ایشان در پشت یک درب شیشه ای ایستاده بود با خود گفتم : چطور ممکن است ؟ ایشان که شهید شده اند و ما برایش مراسم تشییع گرفتیم و حتی وصیتش را هم چاپ کردیم و بین مردم تقسیم کرده ایم . پیرامون این مسائل فکر می کردم که آقا یعقوب در را باز کرد و آمد به من گفت : باید مرا ببخشید از اینکه به مرخصی نیامدم و شما را نگران گذاشتم . و همین جملات را 2 الی 3 بار تکرار کرد و در آخر گفت : از من راضی باش و مرا ببخش .
- یکی از دوستان آقا یعقوب نقل می کرد : بعد از عملیات در پاتکی که عراق زده بود ایشان در حال جنگ بود و من کمپوتی را به طرف ایشان پرتاب کردم و گفتم : آقای بخشنده بگیر . ایشان در جوابم گفت : من کمپوت نمی خواهم به برادرم بگو مواظب زن و بچه ام باشد من دیگه رفتم هنوز این چند کلمه را تمام نکرده بود که ترکش خمپاره ای به ایشان اصابت کرد و در همانجا به درجة رفیع شهادت نائل آمد .
- در خانه آقا یعقوب یک فرش کهنه بود و هرگاه من می خواستم برایشان موکتی تهیه کنم ایشان بهانه ای می آورد . روزی با ناراحتی به ایشان گفتم : شما برای چه با خرید موکت مخالفت می کنید ؟ در جواب گفت : برادر جان من فقط به خاطر زن و بچه ام همین فرش را در خانه ام نگه داشته ام و اگر خودم تنها بود همین فرش را جمع می کردم و روی کارتن می خوابیدم چرا که الان عده ای از رزمندگان در سنگرهایی که هستند زیر پایشان آب است و حتی یک جعبه هم ندارند که رویش بایستند حالا چه طور من روی فرش بخوابم
- روزی برادر آقا یعقوب به ایشان گفت : " شما همانقدر که به فکر جبهه و جنگ هستی به فکر زن بچه ات هم باش بهتر است کمتر به جبهه بروی و به فکر آینده زندگیت باشی . آقا یعقوب در جواب گفت : داداش سخنرانی اخیر امام (ره ) را گوش کردی که امام چه فرموده ، امام در سخنرانی اخیرش گفته که نیروهای بسیجی و پاسدار و ارتشی باید در میدان جنگ با تمام قوا شرکت کننداین پیام پیر جماران است و ما وظیفه داریم پیامش را لبیک بگوییم و ادامه دهند راه شهداء باشیم . پس یک آیه از قرآن را که پیرامون جهاد بود تلاوت کرد و ادامه داد :" من باید به این آیه قرآن و پیام رهبرم لبیک بگویم و دست از جبهه و جنگ بر نمی دارم و فعلاً تا هنگامیکه جنگ باشد . به فکر زندگی دنیوی نیستم ، بعد نگاهی به من کرد و گفت : شما هم مثل من هستید درست است . و با این سئوال در واقع قدرت مخالفت با ایشان را از من گفت و منهم حرفهای ایشان را تأیید کردم
- روزی آقای یعقوب از منطقه با ما تماس گرفت و گفت: من وسایلم را کلاً فرستادم زیرا شهادتم حتمی است اگر جنازه ام بدست شما رسید مرا در مشهد تشییع کنید و سپس به مزار شهدای روستا ببرید ، به او گفتم : شما ناهار چه خورده اید مثل اینکه پرخوری کرده اید و هذیان می گویید ؟ گفت : ناهار کشمش پلوخورده ام و اصلاً هذیان نمی گویم بلکه یک مسئله شرعیه است . و مرا در مزار شهدای روستا دفن کنید . بعد از اینکه مکالمه مان به اتمام رسید . روز بعدش مصادف بود با شروع عملیات . بعد از عملیات هم من در سپاه جویای احوال ایشان بودم که یکی از برادران پاسدار به من گفت : برادر شما در عملیات مجروح شده است و تا چند روز دیگر به مشهد منتقل می شود . با توجه به گفته های خود آقا یعقوب در تماس تلفن طرز برخورد این بنده خدا به من تلقین شد که آقا یعقوب شهید شده است وقتی به منزل رفتم دیدم جمعیت زیادی در جلوی منزلمان ایستاده اند و در حال گریه کردن هستند و آنجا بود که بطور یقین شهادت آقا یعقوب را فهمیدم .
- - روزی به اتفاق آقا یعقوب به بهشت رضا (ع) رفتیم در آنجا از کنار قبور شهدا که رد می شدیم ایشان می گفت : این شهید دوست من است ، این شهید کجا به شهادت رسیده است . در آخر هم گفت : چرا خدا به من سعادت شهادت را نداده است و من باید روز قیامت پیش این شهدا سرم پائین باشد و خجل زده شوم و تو باید دعا کنی که خداوند مرگ مرا شهادت قرار بدهد . وقتی هم می دید من ناراحت می شوم می گفت : من که نمی گویم همین الان شهید شوم ولی هر موقع که خدا صلاح دانست مرگ مرا شهادت قرار بدهد و من هم از سفره ای که خداوند برای ما الان پهن کرده است بهره مند شوم
- مراسم عقد من وآقا یعقوب مصادف بود با شهادت کریم الله رجبی و احمد رجبی که پسر دائی مادرش بودند و اسماعیل محسنی که پسر عموی خودم بود و ایشان چون مقید بود گفت : من نمی توانم قبول کنم پدر و مادر شهید در مجلس ما باشند و من در حضور آنها که داغ دیده هستند ازدواج کنم به هر حال با اصرار برادرش قبول کرد که عقد بکنیم ، ولی مجلس نگرفتیم . دو ماه بعد هم برای عروسیمان ایشان گفت : من هیچ برنامة خاصی ندارم فقط شما آماده باشید تا من دنبال شما بیائم ، بعد هم به اتفاق به بهشت رضا (ع) رفتیم و بر سر مزار شهداء حمد و سوره خواندیم و بعد به خانة پدرشان رفتی م
- ت ازه متوجه شده بودیم که خداوند قرار است فرزندی را به ما عطا کند . روزیکه آقایعقوب از جبهه آمده بود یک دست لباس دخترانه آورده بود ا زاو سئوال کردم شما از کجا می دانید که بچه دختر است ؟ در جواب گفت : من مطمئن هستم که پروردگار به ما دختری می دهد به نام فاطمه و باید خودش هم الگوی فاطمة زهرا ( س) باشد و این وظیفة توست که از کوچکی او رابا قرآن و اهل بیت آشنا کنی و به او بگویی که پدرت در چه راهی و برای چه رفت . من برای اسلام و قرآن می روم می جنگم و شما باید طوری فاطمه را تربیت کنی که از دوستدار قرآن و اسلام و دشمن ، دشمنان قرآن و اسلام باشد و از کوچکی ذهنش با همین اسمها و حرفها رشد پیدا کند تا من در قیامت سر بلند و شاد باشم
- زمانی که آقای بخشنده جبهه بود روزی برادرش به منزل ما آمد و گفت : یعقوب که خودش به فکر اسباب و اثاثیه و راحتی خودش نیست من باید خانه و زندگی اش را درست کنم قرار است از طریق شورا به کسانیکه عضو هستند یخچال بدهند ، دفترچة شورا را بدهید تا برای شما ثبت نام کنم . وقتی آقا یعقوب از جبهه برگشت موضوع ثبت نام یخچال را گفتم ایشان در جواب گفت : اشکالی ندارد ولی من آب خنک یخچالمان را نمی توانم بخورم . بعد از این موضوع وقتی دوباره به جبهه رفت درست زمانیکه یخچال را به خانه آوردیم چند ساعت بعد خبر شهادتش را به ما دادند و من آنجا متوجه منظور آقا یعقوب شدم
- - آخرین دفعه ای که آقا یعقوب به مرخصی آمده بود یکروز از صبح تا غروب در خانه در حال نوشتن وصیتنامه بود به ایشان گفتم : من مانع جبهه رفتن شما نیستم اگر می خواهی بروی بجنگی برو و انشا الله به سلامت برمی گردی پس دیگر احتیاجی به نوشتن وصیت نداری . در جوابم گفت : این آخرین مرخصی من است و من باید تمام کارهایم را درست کنم زیرا دیگر بر نمی گردم و می خواهم در وصیتنامه ام با مردم و جوانها صحبت کنم و با آنها درد دل کنم و خواسته هایم رابگویم وبالاخره 16 صفحه وصیت نوشت و به جبهه رفت .
- آخرین باری که می خواست به جبهه برود صبح به من گفت : دیشب تا صبح نخوابیدم و حالم اصلاً خوب نبود . من با خوشحالی گفتم : پس حالا که کسالت دارید این هفته را پیش ما می مانید و این یک هفته هم غنیمت است . ایشان در جوابم گفت : دوست ندارم شما این حرف را بزنی حتی اگر حالم هم خوب نباشد و مریض باشم ، شما باید بگوئی به جبهه برو و در کنار رزمندگان باش ، نه در خانه بمانی و استراحت کنی . سپس با ما خداحاثظی کرد و رفت
- چند ماه بعد از شهادت آقا یعقوب یکی از دوستان نزدیکش به نام آقای برونسی نیز شهید شد و من چون می دانستم آقا یعقوب علاقة زیادی به آقای برونسی داشت تصمیم گرفتم در مراسم عزاداری ایشان شرکت کنم ولی چون با خوانوادة ایشان آشنائی نداشتم رویم نمی شد به خانه شان بروم . شب در خواب آقا یعقوب راد یدم که آمده دنبالم و به من گفت : بیا به اتفاق هم به خانة آقای برونسی برویم . و صبح که از خواب بیدار شدم به خانة آقای برونسی رفتم و شهادت آقای برونسی را تبریک و تسلیت گفتم و برای خانوادة آقای برونسی خوابم را تعریف کردم .
- بعد از شهادت آقا یعقوب ایشان را در خواب دیدم که از جبهه آمده است و چون هرگاه ایشان از جبهه می آمدند اول به منزل ما می آمدند و بعد طبقة بالا خانة خودش می رفت . ولی این بار بدون اینکه پیش ما بیاید بالا رفت و بعد از مدتی آمد پائین به او گفتم : چی شده سریع رفتی بالا ؟ گفت : کیفم روی دوشم بود رفتم بالا پوتینها یم را هم در بیاورم و کیف مرا بگذارم بعد خدمت شما برسم . گفتم : شما کجا هستید دیگر پیش ما نمی آیید ؟ گفت : اتفاقاً من همیشه پیش شما هستم . بعد از کمی صحبت کردن دیگر او را ندیدم و از خواب بیدار شدم .
- طبق معمول آقا یعقوب هر دو ماه یکبار به مرخصی می آمد ولی سری آخر هفتا دروز گذشت و از آمدن ایشان خبری نشد . روزی به یکی از دوستانش که از منطقه آمده بود و می خواست برگردد گفتم : برای چه آقای بخشنده به مرخصی نیامده است ؟ در جوابم گفت : قرار است عملیاتی در منطقه شروع شود و ایشان به عنوان فرمانده باید در آنجا حضور داشته باشد . گفتم : پس لطفاً سلام ما را به ایشان برسانید و بگوئید ما دلواپس ایشان هستیم . بعد از این موضوع اینگونه که دوست آقا یعقوب نقل می کرد گفت : وقتی به منطقه رسیدم و به آقای بخشنده گفتم خانواده ات نگران شما هستند ایشان تمام کارهایش را درست کرد تا قبل از عملیات چند روزی به مرخصی بیاید ولی درست در لحظة آخر پشیمان شد و نیامد و در همان عملیات به درجة رفیع شهادت نائل آمد .
- اوایل مهرماه بود که آقا یعقوب با هواپیما از اهواز آمد و دوشب بیشتر نبود و رفت . موقع خداحافظی به ایشان گفتم : شما هرگز به مرخصی نمی آمدید برای چه به این زودی می خواهید بروید ؟ گفت:" برای امتحان رانندگی آمدم که متأسفانه نوبت من نشد ، و باید برگردم . سپس پاکتی را به ما داد و گفت: ممکن است بعداً لازم باشد که استفاده کنید . وقتی هم که به منطقه رفت 15 روز بعدش خبر شهادتش را فهمیدیم می خواستیم برایش پوستر چاپ کنیم ولی عکس از زمان پاسداریش نداشتیم و مانده بودیم که چیکار کنیم . ناگهان یاد پاکتی افتادیم که به ما داده بود وقتی پاکت را باز کردیم وصیتنامه اش را به همراه چند قطعه عکس دیدیم و از همان عکسها برای چاپ روی پوستر استفاده کردیم
- بعد از اینکه خبر شهادت آقا یعقوب را به ما دادند برای شناسایی جنازه به معراج شهداء رفتیم . وقتی به معراج رسیدیم من چون قبلاً دیده بودم که بعضاً شهدایی بودند که به علت اصابت ترکش خمپاره بدنشان تکه تکه شده است اجازه ندادم مادرم و همسرش بر سر تابوت بیایند و خود شخصاً بداخل سرد خانه رفتم وقتی در تابوت را باز کردم ایشان را در حالی که تبسمی بر لب داشت . انگار به من نگاه می کرد دیدم و یک حالت عجیبی به من دست داد و آن سنگین شهادتش را از من گر فت و احساس کردم که هنوز در کنار ماست . پس مادرم و خواهرانم و بقیه را صدا زدم و گفتم :" بیایید یعقوب را ببینید او شهید نشده و در تابوت دارد می خندد. وقتی آنها آمدند و این صحنه را دیدند گریه هاشان خشک شد . با اینکه غم فقدان ایشان بسیار سنگین و جا نسوز بود ولی بعد از دیدن این صحنه دیگر آن ناراحتی قبلی را نداشتیم بعد از آنهم جنازه ایشان را بر اساس وصیتنامه اش در شهرستان ساری تشییع کردیم روحش شاد .
- یک شب خواب دیدم که بهمراه برادرم به داخل سرد خانه بیمارستان رفتیم وقتی من یکی از کشوهای سرد خانه رابیرون کشیدم جنازه آقا یعقوب را دیدم خیلی ناراحت و متاثر شدم ومی خواستم فریاد بزنم ولی حضور برادرم و خجالت از ایشان مانع اینکار می شد . بهر حال صبح که از خواب بیدار شدم حالت عجیبی داشتم و خیلی نگران آقا یعقوب بودم و خوابی که دیده بودم را برای زن داییم تعریف کردم و ایشان گفت : " انشاءالله که خیر است و آقا یعقوب امروز به مرخصی می آید " وقتی سفره صبحانه را آماده می کردم مادرم آمد گفت :" دخترم شوهر خواهر آقا یعقوب از مشهد آمده و در حال صحبت کردن با پدرت است . حضور ایشان به تنهایی و در آن فصل سال برنگرانی من افزود . وقتی پدرم آمد به او گفتم : پدرجان داماد آقا یعقوب با شما چکار داشت ؟ پدرم گفت : داماد ایشان نبود بلکه یکی از دوستانم بود که در مورد شالی ها با من صحبت کرد و رفت و شما اشتباه می کنید . اتفاقاً در آن روز قرار بود پدرم شالیها را آفتاب بدهد و بعد به شالیکوبی ببرد ولی پدرم اینکار رانکرد وقتی علت را جویا شدم گفت : تا جایی کار دارم که باید بروم . گفتم :" پدرجان حقیقت را به من بگویید داماد آقا یعقوب به منزلمان آمدند و گفتند :" باید به مشهد برویم زیرا آقا یعقوب مجروح شده و در بیمارستان بستری می باشد . " وقتی این موضوع را فهمیدم با خود گفتم تا " انشاءالله که سالم است ولی اگر مجروحیت ایشان شدید هم باشد مهم نیست ولی شهید نشه . آماده حرکت به سمت مشهد شدیم که به همراه ما دومینی بوس از فامیلها هم آمدند . در راه دعای توسل و نوحه خواندند و می گفتند:" یکی از بچه های روستا شهید شده و این مراسم بخاطر اوست . " وقتی به منزلمان رسیدیم عده ای پاسدار را دیدم که در کنار منزلمان ایستاده اند وقتی وارد خانه شدم پرچم سیاهی را در کنار عکس آقا یعقوب دیدم و آنجا دیگر هیچی نفهمیدم . هرگز برایم باور کردنی نبو د که آقا یعقوب دیگر در کنار ما نیست .
- در عملیات والفجر 3 به همراه تعدادی از بچه ها از کانالی عبور می کردیم که به مقر دشمن منتهی می شد در آنجا تعداد زیادی از عراقیها را دیدیم که در حال استراحت هستند چون تعداد نیروهای ما کم بود و بعثیها چند برابر ما بودند هیچ راهی جز پرتاب نارنجک باقی نمانده بود ولی نارنجک هم به تعداد لازم موجود نبود و بچه هان گران و منتظر دستور بودند . در همین گیر ودار پسر کوچکی که در داخل لباسش مقداری نارنجک بود آمد و گفت : من به تعداد لازم نارنجک همراهم است بیائید اینها رابگیرید و دشمنان را از سر راهتان بردارید ، چون ما در حین انجام عملیات بودیم اصلاً متوجه نشدیم که این پسر بچه کیست و نارنجکها را از کجا آورده است به هر حال بوسیلة نارنجکهائی که آن پسر بچه به ما داده بود دشمن ملعون را از سر راه برداشتیم و به هدف خود رسیدیم ، وقتی که عملیات با موفقیت به اتمام رسید همه به دنبال آن پسر بچه بودیم ولی ا زاو خبری نبود و آنجا بود که فهمیدیم این از کمکهای غیبی بوده و فرمانده ما در حقیقت امام زمان (عج) می باشد که در همة سنگرها پشتیبان نیروهای خودش می باشد[۱]